بازارِ غزّه

غزّۀ در خون و اشک شده بازاری برای "من"‌فروشی! 

چون دوره و مطمئن که رفتنی نیست، برخی از مذهبی‌نماها شروع کردن به فخرفروشی که من هم دوست دارم برم و از این راه می‌شه خودم و برسونم و هرجا تونستم گفتم اگه جور شد من و برسونین و... از این حرفا! 

در حقیقی هم به همین صراحت جواب دادم که اومدم در مجازی بنویسم؛ 

شما عُرضه نداری کفِ خیابونای امنِ کشورِ خودت امر به معروف و نهی از منکر کنی که یه‌وقت فحش نشنوی و یه سیلی نخوری(!)

حالا با غزّه‌ای که ولیّ امر مسلمین فرمودند جبهۀ مقاومت برای مبارزه با اسرائیل کافیه و نیازی به من و تو نداره، اَدای چریک‌ها رو درمیاری چون مطمئنی رفتنی نیستیم؟! همه گوش‌مخملی نیستن که بیان ذوق کنن و برات کامنت بذارن فتبارک الله احسن الخالقین(!)

پدر یا مادرِ پسرِ شجاع! 

خی‌لی خفنی بسم الله! 

غزّه از خیابون‌های شهرِ خودت شروع می‌شه! 

    رنجِ رشد

    شاگردبنّا دو شب هست و دو شب نیست. سرش خیلی خیلی شلوغه و درگیر یه پروژۀ بزرگ آ‌ب‌رسانی. این‌که پرسیده بودید نکنه رفته قدس؟ نه، قدس نمی‌ره. سوریه هم که رفت چون رفتن‌ نیروهای ایرانی تأییدشده بود و بااجازه و سازماندهی بود. رفتن به قدس ولی نه نظم داره و نه برنامه، و به‌قول شاگردبنّا هر کارِ بی‌نظم و بی‌برنامه محکوم به شکسته. برای قدس دارن یه کارایی در سطح کشوری می‌کنن اما نه این‌که برن. درگیر یه پروژۀ عظیم آب‌رسانیه. ما رو اوّل به خدا و بعد به امام زمان ارواحنا فداه و آخر هم به پسرم سپرد. گفت در نبودِ من مردِ خونه شمایی و باید حواست به مادر و خواهر و برادرت باشه. اینا تو خونۀ ما حرف نیست! شوخی و کارای بیهوده و مسخرۀ روانشناسیِ غربی هم نیست(!) دین اسلام تکلیف‌گراست، ما هم دقیق تکلیف می‌دیم. مثلا بخشِ زیادی از کارای شاگردبنّا تو خونه رو کامل محوّل کردیم به پسرم و اون انجام‌شون می‌ده. کفالتِ یحیی هم که با اونه و حسابی پسرم هم سرش شلوغه. از مدرسه میاد، یک ساعت می‌خوابه. بیدار می‌شه با هم ناهار می‌خوریم و زودی مشقاش و می‌نویسه و درس می‌خونه و می‌چسبه به کارا. 

    جمعه‌ای که گذشت سَعد اومد دنبالش که با هم برن نخلستون بازی. سَعد مال روستاهای اطرافه. هر از چندگاهی به پسرم سر می‌زنه و دوستای خوبی برای هم هستن. دو سال ازش بزرگتره و معمولا به بازی‌های تیمی می‌برش. از من اجازه گرفت و من با تخمین مسافت رفت و برگشت، بهش چهار ساعت اجازه دادم. پسرم هم ساعتِ مچی‌ش و که کفِ صفحه‌ش صورتِ ماهِ سردار سلیمانیه نگاه کرد و تو ذهنش زمان‌بندی کرد و چشم گفت و رفت. 

    اما بعد از چهار ساعت برنگشت! بعد از پنج ساعت و نیم برگشت و تو تاریکی... وقتی دلِ من هزار جا رفته بود و هزار فکر کرده بودم... وقتی یک ساعت و نیم چادربه‌سر هی رفته بودم روی ایوون و تا دوردست‌ها رو دید می‌زدم و خبری از پسرم نبود! وقتی خواهرش می‌خواست راه بیفته بره نخلستون و من یادم اومد نخلستون پای کوهه و همین چند وقت پیش یه جوونورِ وحشی رو توش شکار کرده بودن نذاشتم. نصفِ مردای روستا نیستن و با همسرم درگیرِ کارن. اونایی هم که موندن پیران و بزرگانِ روستا هستن که بندگانِ خدا پا و جونِ تا نخلستون رفتن ندارن. یحیی به بغل روی ایوون با دخترم چشم دوختیم به راه. پسرم خوش‌قوله. تا حالا نشده بود به ما حرفی بزنه و بهش عمل نکنه. یعنی سابقۀ بدقولی نداره. همین من و خواهرش و بیشتر نگران کرده. بعد از کلی نذر و نیاز تصمیم می‌گیرم خودم برم دنبالش. یحیی رو می‌دم دخترم و می‌رم که چادرچاقچور کنم که صدای دخترم میاد. تا می‌رم روی ایوون از دور می‌بینم که یکی داره از نخلستون برمی‌گرده. به دیدِ ما که می‌رسه می‌بینم پسرمه. الحمدلله! سالمه. پس چرا دیر کرده؟ 

    وقتی می‌رسه ازش می‌پرسیم. می‌گه سعد گفته بریم ببینیم عثمان چرا نیومده. عثمان اون یکی دوستشونه که روستاشون سه ساعت با ما فاصله داره. گفتم این خارج از زمان‌بندی‌ایه که با هم بسته بودیم. قبول کرد اشتباه کرده اما این مسأله باید به پدرش گزارش می‌شد. میاد باهام صحبت می‌کنه که این بار از دستش در رفته. وسوسه شده چون از وقتی از مشهد اومدیم عثمان و ندیده. توضیحاتش و شنیدم اما نباید وقتی پدرش نیست این اتفاق می‌افتاد. بهش گفتم شما رفتی نخلستون. بعد هم با پای پیاده انداختی تو بیابون و رفتی یه روستای دیگه. اگه بلایی سرتون میومد من اینجا بی‌مرد چه کار کنم؟ خواهرت چه کار کنه؟ بدعهدی کردی! پدرت ما رو به تو سپرده، اگر ندونه چی شده من به اعتمادش خیانت کردم. 

    شاگردبنّا خبر می‌ده شب می‌رسه خونه. پسرم دل تو دلش نیست. مدام در حال گفتگوییم با هم. من هم دارم وسوسه می‌شم به پدرش چیزی نگم، اما مدام به خودم تکرار می‌کنم هفت سالِ دوم بچه باید غلامِ محض باشه، مطیع و تسلیم و فرمان‌بردار. پدر و مادر باید عاقل باشن نه دلسوز. اگر دلسوز باشم گند می‌زنم به تربیتِ بچه‌م. گند می‌زنم به دنیا و آخرتش. به خوشبختی و سعادتش. 

    با نفسم حسابی در جنگم. در عین حال سعی می‌کنم برای پسرم هم شرح بدم چرا اصرار دارم باید پدرش بدونه؛ اون حق داره در جریان باشه وقتی ما رو به تو می‌سپاره و می‌ره نباید خیالش راحت باشه... اون حق داره بدونه تربیتِ دقیق و اصولیش یک مورد بدعهدی داشته برای کاری غیرضروری که بعدا هم می‌شده انجامش بده... حق داره بدونه نه تنها باید نگرانِ ما باشه وقتی نیست که باید نگرانِ خودت هم باشه... اون باید بدونه چون ولیّ و رئیسِ این خونه و ماست... چون به همۀ ما اعتماد کرده و ما رو به هم سپرده و با خیال راحت رفته کار کنه و ما خیانت در امانت کردیم... همۀ اینها رو براش شرح می‌دم که شفاف بدونه اشتباهش کجاست و چرا باید به پدرش گفته شه. 

    شاگردبنّا که میاد اول می‌ذارم همه همدیگه رو ببینیم، حال و احوال کنیم، خستگی در کنه، چای و میوه دورِ هم بخوریم و از این دو روز به هم خبر بدیم و بدونیم هرکی در چه حالی بوده. کم‌کم وقتِ شام که می‌رسه می‌گم من قبل از شام باید به شما چیزی بگم. دخترم یحیی به بغل می‌شینه دورتر و دمِ درِ آشپزخونه. پسرم سرافکنده میاد و دوزانو می‌شینه روبروی باباش. دوست داشتم بذارم فردا صبح به شاگردبنّا بگم اما اضطرابش برای پسرم می‌موند و آزاردهنده بود. خصوصا که صبح می‌رفت مدرسه و با ذهنی مشوّش روزش خراب می‌شد. کِش ندادم ماجرا رو که نه اثرِ تربیتیش بره، نه پسرم آزار روحی ببینه و دلش مدام بجوشه که چی شد، چی نشد. حالا کمی دیرتر شام می‌خوریم و دیرتر می‌خوابیم. فقط طفلی شوهرم از راه نرسیده خستگی به تنش می‌ماسه...

    ماجرا رو برای شاگردبنّا می‌گم. پسرم سرش و چنان پایین انداخته که نمی‌تونیم صورتش رو ببینیم. شاگردبنّا چند تا سؤال ازش می‌پرسه: صحبتای مادرت کامله؟ بله. چیزی نمی‌خوای بهش اضافه کنی؟ نه. پس قبول داری؟ بله. کارت ضروری بوده؟ نه. می‌تونستی بعدا هم انجامش بدی؟ بله. ساعت و دیدی و رفتی؟ اولش نه ولی بعد که رسیدیم جای عثمان ساعت و دیدم. وقتی فهمیدی بلافاصله برگشتی؟ نه. چرا؟ گفتم حالا که اومدم، عثمان و ببینم و بعد برگردم. قبول داری این اشتباهِ بعدیته؟ بله. بزرگترین اشتباهت می‌دونی کجاست؟ بدعهدی. نه! این‌که حواسم به ساعت نبود؟ نه! این‌که ساعت و دیدم و بازم موندم؟ نه! 

    پسرم سرش و بالا میاره و نگاهی به من می‌ندازه. تازه می‌بینم صورتش از خجالت چقدر سرخ شده! داره با چشماش از من کمک می‌گیره که بهش جواب و برسونم ولی خودم هم نمی‌دونم بزرگتر از اینا چه خطایی کرده! می‌خوام سنگینیِ فضا بدونِ این‌که مراحلِ تربیتیِ پدرش کم‌رنگ شه، تلطیف بشه. خودم از شاگردبنّا می‌پرسم بزرگترین خطاش و می‌شه شما بگید چی بوده؟ شاگردبنّا به پسرم نگاه می‌کنه و می‌گه این‌که اصلا رفتی! 

    پسرم جواب می‌ده: مادر اجازه داد! شاگردبنّا جواب می‌ده: به طرماح هم امام اجازه داد! 

    ماجرای طرماح بن عدی رو ما می‌دونیم؛ من و پسرم و دخترم. رو بحثای عاشورایی زیاد کار کردیم. گره باز شد و فهمیدیم کجا اشتباه بوده. پسرم دوباره سرش و می‌ندازه پایین. شاگردبنّا ادامه داد: مادر و خواهرت تنها و بی‌مرد... کارت ضروری نبوده... مردِ این خونه تو بودی... مادر و خواهرت امانت دستِ تو بودن... باید خودت به این مسائل فکر می‌کردی که اصلا به مادرت نرسه که بخواد اجازه بده! باید به سعد می‌گفتی فعلا اولویت و ضرورتت چیز دیگه است... باید بهش می‌گفتی به محضِ پیش اومدنِ فرصت خودت میری سراغش... باید اولویت و ضرورت و تکلیفت رو می‌شناختی! این اشتباهِ بزرگته! اما من بابتِ این نمی‌خوام تنبیهت کنم. این‌که تکلیفت رو نشناختی رو باید ببری محضر خدا و امام زمان و ازشون عذر بخوای و کمک. تنبیهِ من بابتِ دلِ مادرته! 

    سر می‌چرخونه سمتِ من و ازم می‌پرسه: گفتی یک ساعت روی ایوان چشم‌به‌راه بودی یا یک ساعت و نیم؟ من جواب می‌دم: یک ساعت و نیم. 

    شاگردبنّا رو می‌کنه به پسرم و می‌گه یک ساعت و نیم دلِ مادرت لرزیده! به شما گفته بودم عاقبت بخیری رضایتِ دلِ مادرته، درسته؟ بله. خواهرت روی احادیثِ مرتبط با حرمت و رضایتِ مادر با شما کار کرده و آگاهی به اهمیتش، درسته؟ بله. شما می‌ری تو اتاقِ کار. بدونِ کتاب و دفتر و تبلت و وسیله‌ای. یک ساعت و نیم می‌شینی و به ساعت نگاه می‌کنی. بعد از یک ساعت و نیم می‌تونی بیای بیرون با هم شام بخوریم. 

    همه‌مون جا خوردیم. من خودم و می‌خورم که کاش گفته بودم یک ساعت، چهل دقیقه... پسرم چشم گفت و رفت تو اتاق و سکوتِ وحشتناکی به خونه حاکم شد. همه‌مون همون‌جور ساکت نشسته بودیم جای خودمون. تنبیه برای پدر و مادر سخته اما باید عاقل باشیم، نه دلسوز! عاقبتِ یک انسان دستِ ماست... کوتاهی کنیم جهانی رو کُشتیم... 

    بیست دقیقه گذشته که صدای گریۀ پسرم از اتاق میاد... به شاگردبنّا نگاه می‌کنم... از شدتِ ناراحتی صورتش برافروخته است... اونم در جنگه... جنگ با خودش که پدرِ عاقلی بمونه و دلسوز نباشه... صدای گریۀ پسرم دیوانه‌م کرده... اما باید دوام بیارم... هفت سالِ دوم غلام و تسلیم... هفت سالِ دوم برده و حلقه‌به‌گوش... باید دوام بیارم تا مرد از اون اتاق بیاد بیرون... مرد! نه یه جوانِ بی‌تعهد و پربهانۀ صبح تا شب و شب تا صبح آنلاین و پلاس! بی‌خانواده و بی‌تلاش و پر از ادعا و بهانه پشتِ بهانه! بلند می‌شم می‌رم آشپزخونه که خودم و مشغولِ آماده کردنِ شام کنم. که بگذره این یک ساعت و نیمِ لعنتی... یحیی تیزه... فهمیده هوای خونه طوفانیه... انداخته روی گریه... من از دریچۀ آشپزخونه حواسم به شوهرمه... تکون نخورده و صورتش هنوز برافروخته است... در رنجه... در رنجِ ولایت... در رنجِ مسؤولیت... که رشد رنج داره و مربّی بیش از متربّی رنج می‌کشه... به دخترم می‌رسونم یحیی رو ببره حیاط پشتِ خونه... اما همین‌که می‌رسن ایوون می‌بینم در محو شدنِ صدای یحیی، صدای گریۀ پسرم شفاف شنیده می‌شه... این‌جوری هم پدرش اذیت می‌شه و هم من... اشاره می‌کنم برگرده داخل که حداقل صدای گریۀ پسرم تو صدای گریۀ یحیی گم شه... 

    شام آماده است... سفره رو پهن کردم و چیدم و اونم آماده است... بیست دقیقۀ آخره... نه گریۀ پسرم قطع شده، نه گریۀ یحیی... گوشۀ چشم‌های دخترم هم خیسه و شوهرم فقط زانو به زانو شده... نه حرفی زده، نه چایِ یخ‌شده‌ای رو که سی دقیقۀ پیش براش بردم دست زده... خودم؟ خودم یه دلِ سیر تو آشپزخونه گریه کردم... بی‌صدا و یواشکی... بعد کلی آبِ سرد زدم به صورتم که شوهرم نفهمه... که دلش در مسیرِ تربیت و رشدِ پسرم سست نشه... پشتشم. بهش اعتماد دارم. و می‌دونم برنامه‌ش برای بچه‌هامون چیه. پای همۀ تصمیماش هستم. باید از این خونه سرباز برای امام زمان ارواحنا فداه بیرون بره... باید فداییِ سیدعلی داشته باشیم... قدس‌ها در پیش داریم و طوفان‌ها! هنوز که چیزی نشده! هنوز که اتفاقی نیفتاده! روزهای مهم‌تر و سخت‌تری در پیشه که غربال‌های اساسی‌تر داره... 

    بالاخره یک ساعت و نیمِ کذایی تموم می‌شه و پسرم سریع از اتاق می‌زنه بیرون... چشماش تو کاسه خون... صورتش رنگ‌پریده... تنش لرزان... می‌بینه پدرش از جاش تکون نخورده... من تو تربیتِ دخترم دیدم؛ قشنگ می‌فهمن و یادشون می‌مونه که پدرش در رنجِ رشد کنارشون بود... پابه‌پاشون رنج کشید و چشم به راهِ رشدشون نشست. چایِ یخ‌زدۀ دست‌نزدۀ کنارِ دستِ پدرش رو می‌بینه. تا پدرش اجازه نداده از دمِ درِ اتاق تکون نمی‌خوره. شاگردبنّا با همون صورتِ برافروخته نگاهش می‌کنه. چند دقیقه در سکوت فقط نگاهش می‌کنه. اشک‌های پسرم بازم می‌ریزه. شاگردبنّا می‌گه برو دست و روت و بشور بیا شام بخوریم. و همه جمع می‌شیم دورِ سفره.

    فردا ظهر که از مدرسه میاد، دستِ من و می‌بوسه... بی‌هوا... نگاهش که می‌کنم می‌گه ببخشید دلت و لرزوندم... ببخشید که چشم به راهت گذاشتم و نگرانت کردم... می‌بخشی من و؟ 

    باید به خود جرأت داد!

    پیام گذاشتین برای فلسطین نوشتی، برای شیخ زکزاکی نوشتی، اما برای افغانستان که همسایۀ دیواربه‌دیوارِ ایرانه و زلزله داغدارش کرده هیچی ننوشتی... نکنه هم‌فکرِ این موجِ خروجِ افغان‌ها از ایرانی؟! 

     

    چه وقتی مشهد بودم و از شهرم تا افغانستان سیزده ساعت راه بود؛

    چه از وقتی بلوچستانم و تا کابل چهارده ساعت فاصله دارم؛

    با افغانستانی‌ها زیاد هم‌زیست و همسایه و همکار بودم و هستم. افغانستانی‌های ایران مهاجرن، نه غاصب! اونی رو که بیرون می‌کنن غاصبه، نه مهاجر! من نون و آبِ خودم و زن و بچه‌هام رو بندِ دولت و حکومت و فلان مسؤول نمی‌دونم که بهانه‌م باشه برای اخراجِ افغان‌ها و غش کردن سمتِ موبورها و چشم‌رنگی‌های اروپایی تا فتنۀ داخلی و ملیّتی راه بندازم و شکستِ ضایعِ زن، بردگی، هرزگیم رو مرهم بذارم(!) نه! من با این اعتقاد زندگی می‌کنم که رزق دستِ خداست. اونی که من و سیر می‌کنه، افغان رو یادش نمی‌ره و اونی که افغان رو سیر می‌کنه هم من رو از یاد نمی‌بره! زمینِ خدا هم گسترده است و جایی از من و خونواده‌م تنگ نشده! خبر زلزله هم که اومد، به‌عنوانِ مسؤولِ یه گروهِ جهادی پیگیر شدم اگر لازمه بریم که لازم نبود. 

    افغانستانی‌ها؛ مردمانی نجیب و مظلوم و کاری هستن، اما وقتی ازشون خواهم نوشت که همّت کنن و غیرت به خرج بدن و اونا هم طوفان کنن و زیرِ بارِ ظلم نرن! ان‌شاءالله یه روز اینجا بنویسم تمومِ افغانستانی‌ها از پراکندگیِ دنیا جمع شدن تو کشورشون و متحد قیام کردن و ظلم رو سرنگون... جمهوری اسلامیِ افغانستان رو پایه‌ریزی کردن و اونها هم در زمینه‌سازی ظهور مؤثر شدن...

    ان‌شاء‌الله دور نیست چنین روزی :)

    به وقتِ مستبصرین

    همۀ تلاشم و کردم خودم و برسونم تهران.

    نشد... 

    فردا نُه و نیمِ صبح، فرودگاه امام خمینی رضوان الله علیه، من و خونواده‌م رو هم نیابت بگیرید و در استقبال از شیخ زکزاکی ما رو هم شریک کنید. این مسأله برام خیلی مهمه. اگر رفتید، زحمتِ نیابتِ ما رو لطفا بکشید... فردای ظهور ازم می‌پرسن در حقّ شیعیانِ دنیا که هیچ کاری نکردی، دو قدم استقبال رفتن برای یکی از رهبرانِ شیعه رو هم زورت اومد که دورش غریب نباشه...؟!

    ثبت‌نام اردوی جهادیِ فلسطین

    اوّلین خبر رو کی به من داد؟ ملّای روستامون. زنگ زده بود و بهم می‌گفت دیدی فلسطین چه کار کرده؟ و من هنوز بی‌خبر بودم و می‌گفتم قطع کن تا اخبار و چک کنم. 

    اگه بخوام از بخشِ کوچیکی از برنامه‌مون تو بلوچستان رمزگشایی کنم؛ یکیش اینه که اینجا به عنوانِ برنامه فرهنگی روی دو تا محور طرح ریختم. مسألۀ فلسطین و رود هیرمند و ریشۀ خشکیِ سیستان و بلوچستان. 

    در موردِ دومی بعد از یک سال و نیم کارِ مداوم و بابرنامه رسیدیم به اینجا که تا پانزده روستای اطرافمون در حد آقای خسرو معتضد از ماجرای هیرمند باخبرن و حتی در صحبتِ یومیه با لعنت بر پهلوی و با غیظ و غضب صحبت می‌کنن و الحمدلله سر همین یه قلم جنایتِ پهلوی چنان منطقۀ ما ضدپهلویه که واقعا نمونه نداره. لطف و عنایتِ امام زمان ارواحنا فداهه که حق بهشون رسیده و متوجهش شدن. 

    در موردِ دومی روستای ما و روستای کناری در حد خودِ اسرائیلِ غاصب می‌دونه چه اتفاقی افتاده و روی مسألۀ فلسطین حساس شدن. امروز هم ملّای روستای کناری و هم ملّای روستای ما دعوت گرفتن و لندو و شیرچای به مهمان‌ها دادن. درواقع سرسلامتی برای فلسطینی‌ها و سرور برای هلاکتِ نجس‌های اسرائیلی. برای همین واقعا سرِ ما شلوغ بود و فرصتِ سر خاروندن نداشتیم. اما من وقتِ اصلی رو گذاشتم روی بچه‌هام چون باید مدرسه هم یه تکونی می‌خورد. 

    از خونۀ ملّامون که برگشتیم ام‌یحیی جملۀ خوبی گفت و شروعِ برنامۀ ما شد. گفت ای کاش ما هم الآن فلسطین بودیم و شونه به شونۀ اونا با رژیمِ بچه‌کُشِ اسرائیل می‌جنگیدیم. من همین و گرفتم و گفتم حالا که دستمون کوتاهه بگید از همین راهِ دور چه کار کنیم؟ بیاید هرکس قدرِ خودش وظیفه‌ش و انجام بده. 

    قطعا اولین راهِ حل، خوندن نمازِ استغاثه به امام زمان ارواحنا فداه هست که در خانوادۀ ما مرسومه. در سختی و راحتی ما پناه می‌بریم به صاحبمون و از ایشون التماس ظهور و فرج داریم. خب در خونه با هم نماز خوندیم و برای ظهور و یاری و پیروزیِ حزب‌الله دعا کردیم. 

    ام‌یحیی نذر کرد برای کلاس پسرم کلوچه درست کنه. پسرم هم قرار شد بشینه و روی کاغذ با مدادشمعی پرچمِ فلسطین بکشه که بچسبونیم به خلال دندون و روی هر کلوچه یه پرچم بذاریم. دو تا پیکسلِ مسجدالاقصی هم داشتیم که یکی‌ش رو روی کولۀ پسرم زدیم و یکی رو سمتِ چپِ فرمش، روی سینه‌ش. مدرسه و معلمِ پسرم الحمدلله حزب‌الله هستن و می‌دونستیم استقبال هم می‌کنن. با این حال شب چند تا شبهه رو دورِ هم مرور کردیم که ذهنِ پسرم برای جواب دادن آماده باشه. 

    اصلِ ماجرا ولی مدرسۀ دخترم بود. برامون به شدت اهمیت داشت و داره که بتونیم در مدرسه نقشِ مؤثری ایفا کنیم. الحمدلله از پارسال تا امسال دو نفر هم‌عقیدۀ دخترم و دوست‌هاش شدن و غبارها براشون کنار رفته. باید بگم این مسأله رو مدیونِ دخترم و ام‌یحیی با هم هستیم که وقت گذاشتن و ماهی یک بار پذیرای دخترا بودن و با جشن و دورهمی تونستن خیلی مسائل رو باز کنن. مدرسۀ دخترم دبیرهای علیه‌السلامی نداره و خصوصا با سه تا دبیرش حسابی در چالش هستیم و چون در تلاشن ذهن‌ها رو فاسد کنن، ما هم استوار همیشه برای مقابله تلاش کردیم. 

    برای دخترم نمی‌تونستیم خوراکی و نذری بفرستیم، نمی‌خوردن و زمینۀ تنش هم بالا می‌رفت. باید فضا رو به سمتِ تفکر و گفتمان پیش برد اونجا. یه‌جور جنگِ نرم در مدرسۀ دخترم در جریانه که ما هم باید متناسب با همون پیش بریم. یکی از کارایی که تو این مدرسه تو این دو سال کردیم، المان‌گذاری برای ایامِ خاصه. چون مجالِ گفتگو نیست، از مجالِ اشاره و تلنگر استفاده کردیم. طبقِ قرار در تمام ایامِ ولادتی و عیدیِ ائمه علیهم السلام یا مراسماتِ مربوط به انقلاب اسلامی، دخترم یه شالِ سفید می‌نداخت دورِ گردنش و می‌رفت مدرسه. چون فرم مدرسه دارن، نمی‌تونست در کل لباس تغییر ایجاد کنه، بنابراین با المان پیش رفتیم. شالِ سفید و اگر داشتیم پیکسل‌های مناسبتی. 

    در تموم ایامِ شهادتی و عزای ائمه علیهم السلام هم شالِ مشکیِ عزا استفاده می‌کرد با یه سری تغییراتِ رفتاری. مثلا در محرم و صفر مراقبت می‌کرد روی خنده‌ها و شوخی‌ها، میزان خورد و خوراک که واقعا به چشمِ هم‌کلاسی‌هاش اومده بود و همین بابِ سؤال رو باز کرده بود و دستِ ما برای تبیین باز بود. 

    خب گاهی هم به لطفِ دبیراش مجبور می‌شدیم به راهای مستقیم روی بیاریم و دخترم عملا و علنی وارد فاز مباحثه می‌شد و با دبیرش در کلاس گفتگو می‌کرد و پاسخِ لجن‌پراکنی‌هاشون رو می‌داد. واقعا پارسال ما هر صبح که دخترم و مدرسه می‌بردیم، هم من، هم ام‌یحیی نذر برمی‌داشتیم دخترم با جسم و روحِ سالم از مدرسه برگرده خونه. سر اغتشاشات دو_سه تا از دبیرای خائنِ مفت‌خورش زیادی لجن‌پراکنی می‌کردن و دخترم آدمِ سکوت نیست! پاسخ می‌داد و شجاعانه مقاومت و دفاعِ مقدس می‌کرد. حتی خودم یه جاهایی دعوت به صبر و سکوتش می‌کردم اما ماشاءالله از حق کوتاه نمیومد و شجاعانه ایستادگی داشت. 

    برای جشنِ سگ‌کُشی هم شال سفیدش رو آماده کرد که بندازه روی شونه‌ش و دو تا پیکسلِ گنده از سیدحسن نصرالله و پرچمِ فلسطین که تو مشّایه هم به کوله‌پشتیش نصب کرده بود و سوژۀ عکاسیِ یه گروهِ بزرگِ لبنانی شده بود :)

    برنامۀ اصلی‌مون هم مرورِ شبهات بود که بعد از شام انجام دادیم. نشستیم دورِ هم و رفتیم تو مجازی و شبهات رو پیدا می‌کردیم و جواب رو با هم مرور. الحمدلله جز دو مورد، دخترم بقیه رو مسلط بود و مستند و با رفرنس می‌تونست صحبت کنه. اون دو مورد هم تونستیم یه‌شبه جمع‌وجورش کنیم و البته یادداشت کردیم جزو اولویت‌های مطالعاتی قرار بگیره که رخنه‌های فکری اونا هم براش پر بشه. 

    مثلا تو شبهاتِ همین یه شب کلی تکرار شده بود که بچه‌های اسرائیلی‌ها که نظامی نیستن و آه و فلان(!) خب ما مرور داشتیم که بچۀ عقرب اصلا برای نیش زدن به دنیا میاد! اسرائیل غیرنظامی نداره، اونا سربازِ کودک‌کش متولد می‌شن، سربازِ کودک‌کش بزرگ می‌شن، سربازِ کودک‌کش تربیت می‌شن و سگ‌های نجسی‌ان که شکارچیِ شنبه نشون داده ذات و فطرتشون چیه. بنابراین آه و ناله نداره! بچۀ عقرب رو باید کُشت و بشری رو نجات داد. 

    پشتِ سرِ این شبهه اینه که اگر بهت گفتن تندرو چی؟ و یادش بود که صحبتِ حضرتِ آقا رو بگه و جواب بده و اتفاقا به تندرو بودنش افتخار کنه و خدا رو شاکر باشه. 

    یه شبهه این بود که برخی کشورهای غرب آسیا دارن دو طرف رو دعوت به صلح و آتش بس می‌کنن، و الحمدلله این رو دقیق می‌دونست که ما اصلا طویله‌ای به اسم اسرائیل نمی‌شناسیم که بخوایم طرف حسابش کنیم و دعوت به صلح کنیم(!) این لکۀ نجس باید از کل خلقت پاک شه و ان‌شاءالله می‌شه. 

    در موردِ هرکس هم که برای سگ‌های اسرائیلی دل می‌سوزونه بی‌برو برگرد گفتم بگو حرومزاده‌اید. نطفه و لقمه که مشکل داشته باشه آدم سمتِ این غدۀ سرطانی می‌ایسته. و اگر بینِ دوستانت هم بودن حتما از دایرۀ روابطت حذفشون کن و با اطمینان بهشون بگو که به قول امام موسی صدر اگر اسرائیل و شیطان با هم بجنگن، ما قطعا کنار شیطان می‌ایستیم. 

    یه مروری هم داشتیم از بای بسم اللهِ اسرائیل و آیاتِ قرآن و بهانه‌ها و بلاهایی که سرِ پیامبرشون آوردن و برنامۀ نیل تا فراتشون تاااااااااااااااااا جنایاتِ چندین ساله‌شون نسبت به کودکانِ فلسطینی و امورِ امروزشون. برای پسرم این مطلب کمی ثقیل بود و هنوز جای کار داره که تخصصی برای اون بعدا با کتاب قصه و نمایش و کلیپ و نقاشی و این چیزا باید توضیح بدیم. اولویت و ضرورتِ ما برای این چند روز مدرسۀ دخترم بود که الحمدلله تا الآن خدا یاری کرده و طوفان الاقصی اونجا هم برپاست و ما پیروزِ میدان :) به قولِ امام خامنه‌ای _جان‌مون به فداشون_؛ ما با خدا باشیم، در راهِ خدا باشیم، پیروزی، قطعیِ صد در صد است :)

    ما خیلی نسلِ خوشبختی هستیم... خیلی! خیلی! و خدا می‌دونه چه حسابی ازمون بکشن بابتِ این نعمات... خدا می‌دونه چه بازخواستی بشیم... الله اکبر! 

    نعمتِ جمهوری اسلامی با تمامِ قدرتش که از زمین و آسمون براش باریدن و یه تمبون‌پاره عُرضه نداشت یه پرچمِ مدرسۀ متروکۀ وسطِ بیابون‌مون و پایین بکشه :) 

    نعمتِ دیدنِ این روزها که تا آزادیِ قدس فاصله‌ای نیست... 

    نعمتِ مقتدرترین رهبر... فهیم‌ترین مردم... صبورترین مستضعفین... 

    نعمتِ دیدنِ یه دولتِ انقلابی بعد از سی و خرده‌ای سال استیلای اصلاح‌طلبای فاسد... 

    نعمتِ عزت در منطقه... در دنیا... در سازمان ملل... 

    نعمتِ ... نعمتِ ... نعمتِ ... 

    خدا می‌دونه بابتِ یه قطره خونِ روح‌الله عجمیان چقدر بازخواست شیم... پناه بر خدا از کم‌کاری... پناه بر خدا از محافظه‌کاری... پناه بر خدا از تعارف... پناه بر خدا از مماشات... پناه بر خدا از وبلاگ و قلمی که به مظلومیت و حقانیتِ فلسطین نچرخیده... پناه بر خدا از لقمه‌ها و نطفه‌های حروم... 

    برای دیدنِ این روزها هزار الحمدلله :)

    قبل از اینجا رفتم روی گروهِ دخترایی که اربعین با هم بودیم؛ همون چهار تا اتوبوس. یه پیامِ خیلی جدی و دقیق نوشتم برای ثبت‌نام و فرستادم. 

    ثبت‌ِ نامِ اردوی جهادیِ فلسطین

    گروهِ جهادیِ فلان، برای پس از پیروزی و فتحِ قدس، ثبتِ نامِ نیروی عمرانی، فرهنگی و کودک دارد. 

    خواهران و برادرانِ جهادگر در هریک از شاخه‌ها که توانمندی دارند، برای روزِ موعود ثبتِ نام به عمل آورند. 

    یعنی پیام و گذاشتم، فهیمه خانم و رفقاشون بی‌هیچ سؤالی برای من لبیک فرستادن... و بعد سیلِ پیام‌ها شروع شد... :) این تازه گروهِ خواهرانِ ما بود... یعنی خواهران و دخترانِ ما الآن دلشون فلسطینه... فکر کنین مردانِ مبارزِ ما چه حالی دارن... 

    من اینجا می‌نویسم و قول می‌دم؛ که جزوِ اولین کاروان‌دارهای مسیرِ مسجدالاقصی هستم و هم گروهِ جهادی خواهم برد، هم کاروانِ زیارتی. 

    به قولِ سیدحسن نصرالله:

    بسم الله الرحمن الرحیم. 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس