صبح که بیدار شدم دیدم باباجونم ته تغاری رو بغل گرفته و داره میخنده. میگم چی شده بابا؟ میگن تا دیروز هیچ عکس و فیلمی از خونه زندگیشون پخش نمی کردن و میگفتن موشکای ایران به ما نمیخوره، بی خود داره رجز میخونه. حالا امروز از صبح دارن ننه من غریبم بازی درمیارن که ایران بیمارستانمون و زده :)
منم میخندم. بابا میگن اگه ما دروغ میگیم پس چرا صدا و سیما رو زدی؟ اگه تو راست میگی و سالمی چرا نمیذاری ازت عکس و فیلم بیرون بیاد؟ :) حرومزادهها اینقدر تو پناهگاه بودن بو گند گرفتن و چند روزه آفتاب رو ندیدن به عقبموندگیشون اضافه شده :)
بعد با لهجۀ غلیظ مشهدی یه عبارتی گفتن که نوشتنش درست نیست :) من ترجمه میکنم که یعنی خودش به خودش یه جوری خرابکاری کرده که توش مونده :))
همینطور که دارم جام و جمع میکنم میگم حتما طفلی انقلابیا هم دارن هی تبیین میکنن که بیمارستان اونا کلا شهروند عادی نداره، آره؟
بابا میگن آره.
میگم دلم برای انقلابیا میسوزه. هم دلسوزن و تکخوری مرامشون نیست، هم برای کار خیر هم باید فحش بخورن. کلی از اینایی که سال 401 اغتشاش کردن، الآن دارن مقاومت میکنن اما باز فحشش و انقلابیا میخورن و منت سرشونه، در حالی که منت سر هیچ کس نیست. اگه داری مقاومت میکنی واسه خونهته، پس وظیفهته! آدم واسه وظیفهش منتی نداره! امام حسین علیه السلام با 72 نفر پیروزِ تاریخ شد، ما رو از چی میترسونی؟! :)
بعد یادم میاد که شاگردبنّا همیشه حساس بود متفاوتها رو در راهپیماییها بولد کنن. میگفت جذب رو یاد گرفتن، اما نخواستن بفهمن جذب به ارزشها، نه جذبِ شمارشی! درود بر شهید مطهری که همۀ اینها رو تبیین کردن و آخر هم شهیدِ تبیین شدن. امام خمینی فرمودن دیگه؛ جنگ ما، جنگ عقیده است. تو عقیدۀ ما حجاب، امر به معروف و نهی از منکر، حلالخوری، غیرت، خانواده، ازدواج، فرزندآوری، وطن، حج، اربعین، جهاد، همسایهداری، ... همه هست. نمیشه چون انگشت کوچیکۀ پا ظاهرا و به چشم کار خاصی نمیکنه، کند و ریخت دور چون فلانی خوشش نمیاد و کفش پاش و میزنه! فلانی چه کاره است؟! به درک که خوشش نمیاد! معیار خداست. قرآنه. علما هستن. (یاد وبلاگ آقای شنگولالعلما افتادم. تنها وبلاگی که تو عمرم خوندم هرگز از دید و نظر خودشون پستی نذاشتن و همیشه با نگاه خدا نوشتن. هرچی که خدا دوست داره رو تحسین کردن ولو دیگران خوششون نیاد. هرچی که خدا دوست نداره رو تقبیح کردن ولو دیگران خوششون بیاد. خدا حفظشون کنه.)
بابا میگن حق همیشه روشن بوده. هرکی نخواستهش خودش نخواسته، نه که نفهمه.
گوشی رو برمیدارم که به شاگردبنّا زنگ بزنم و بگم میتونی تهران یه اتاق پیدا کنی من و سه تا پسرا هم بیایم پیشتون؟
دیشب داشتم بهش فکر میکردم. قبل از خواب. اما زنگ نزدم. هم یک دقیقه وقتش، یک دقیقه است، هم ذهنش و مشغول میکنم ممکنه خودش و به رنج بندازه تا جایی رو پیدا کنه.
تا صبحانه رو حاضر کنم، مادرشوهرم سورۀ فتح رو گذاشتن پخش شه. بابای شاگردبنّا گفتن تو سپاه امام حسین علیه السلام پیرمرد هم بود... کاش من هم به کار پسرم میومدم که من و میگفت برم تهران.
نگاهشون کردم و دلم به رحم اومد. احساس کردم بغضی پشت صحبتشونه و دلشون رنجوره. نمیتونستم بگم بابا شاگردبنّا به پیری و جوانی کاری نداره، به هرکی زنگ میزنه که مطمئنه خودش داوطلبه. بقیه باید خودشون بگن. چیزی رو تحمیل نمیکنه و زیر بار تحمیل هم نمیره.
همون موقع یاد صلح تحمیلی که سیدناالقائد فرمودن میفتم. لبخند میزنم. جملاتشون یادم میاد. نه زیر بار جنگ تحمیلی رفتیم، نه زیر بار صلح تحمیلی میریم. تا تهش هستیم. یا میکشیم و یا کشته میشیم و در هر دو حالت برنده ماییم :))
بعد یادِ اون خندۀ محشرشون تهِ سخنرانیِ دیروز میفتم :) اون خنده خیلی معناها داره :) دیشب فکر کنم بیست بار بیشتر برای پسرا پخش کردم. یحیی چندین بار گوشی رو از دستم گرفت و صورت آقا رو بوسید.
آقا تا داشتن دربارۀ جنگ صحبت میکردن، اخمهای حیدریشون تو هم بود و نتانیاهو و ترامپ موقع دیدنشون هزار بار پوشکشون و عوض کردن :)
اونوقت درست وقتی به فرجامِ جنگ میرسن و روی صحبتشون ما مردم میشیم، اون لبخندِ پرمعنا رو میزنن :))
میرم دستِ باباجون رو میبوسم و بهشون میگم باباجونم این چه حرفیه؟! هرکس در جایگاه خودش مهمه و پروظیفه. شما الآن مردِ خونۀ منید، میدونید پسر در خونۀ بیمرد بزرگ شه چه سختیهای تربیتی داره. ولی پسرای من در نبودِ پدرشون دارن با شما بزرگ میشن. شما دارید سه تا شاگردبنّای دیگه تربیت میکنید برای روزهای پیچیدهتر و نزدیکتر به قله که هوا کمتره و همه خیال میکنن نمیرسیم اما دو قدم دیگه قله است و کوبیدن پرچم. سعید و شیخ فضلالله و چند تا از آقایون دیگه رو اگه میبینید زنگ زده، چون اونا خودشون خواستن. خودشون به شاگردبنّا زنگ زدن که میشه ما هم بیایم کمک.
بابا کمی دلشون گرم شد. سر سفره یه چیزی به ذهنم رسید. گفتم بابا دوست دارید شما کارای محرم رو بکنید؟ ما هر سالی که اینجا بودیم چنین برنامههایی داشتیم و هماهنگی بین روستاها و مناطق محتلف. تو شهر هم شیخ فضلالله این کار و اون کار رو میکرد. الآن اینا نیستن، اون کارا خوابیده، مگه اینکه شما دست بگیرید.
وقتی کامل براشون توضیح دادم، مثل یه جوانِ 20 ساله و شاداب، گفتن نوکرِ امام حسینم. همین عصری میفتم دنبال کارا. :)
بابای منم گفتن منم هستم. :)
احتمالا دو سه روز اول خودم هم باهاشون برم چون مسیرها و جادهها رو بلد نیستن، مناطق دیگه نمیشناسهشون. باید برم کار تشکیلاتی کنم و چفت و بستشون کنم به هم و بعد بیام به غنیسازی خودم برسم :)
مامانا هم جوگیر شده بودن که ما چی؟ خندیدم و گفتم دیگِ شلهزردمون هنوز تو آب خیس میخوره و ما رو صدا میزنه بریم بسابیمش :) هر وقت کارای خودمون تموم شد، اون وقت بهش فکر میکنیم.
موقع شله زرد پختن پرچم اسرائیل رو هم سوزوندیم و کلی موسیقی حماسی پخش کردیم. ملّای دهمون دیروز اومدن پیشم و میگن، نصف برداشت انبهم و نذر مناطق محروم تهران کردم که بعد از پیروزی شاگردبنّا ببره براشون پخش کنه. همونجا خیلی گریه کردم. خیلی شدید. بهشون گفتم شما همه داراییت همون انبههاست... مگه چقدر برای خودت میمونه که داری چنین نذری میکنی؟ این جز از بزرگی و عشقتون به این خاکه؟! محرومی که به فکر محرومی باشه رو کی میتونه درک کنه؟! بعد کیا میان سر مقاومت منّت میذارن! من جایی زندگی میکنم که واقعا محرومن... محروم به معنای واقعی کلمه... اولین باری که هرکس از شهرای تهران و مشهد اومد پیشمون بهمون گفت اومدید ته دنیا؟! اینجا روستاهایی وجود داره که هنوز حتی خبر جنگ بهشون نرسیده... و این از برکات دولتهای بچاپِ تهرانمحورِ اصلاحاته! جز ابراهیم رئیسی کی اومد اینجا؟! کی برای هیرمند وقت گذاشت؟! کی اصلا این مردم رو آدم دید؟! اما مناعت طبعِ این آفتابنشینها... کاش هرگز خونهم و از اینجا نبرم... اگر بنا به انتخاب خودم باشه، میخوام تو همین بیابون و کنار همین مردم نفس آخر رو بکشم... زیر همین آفتابی که این روزها بیشتر عاشقشم...
با گریه به ملّا گفتم به خدا صدقهسرِ شما و این سخاوتت برای وطن، این کشور پیروزه... کاش اسرائیل صدات و میشنید...
نمیدونم گریه شما رو درآوردم یا نه... اگه دراومد حلال کنید... اصلا به این قصد نیومدم پای لپتاپ... اصلا. ولی یادم اومد و حیفم اومد نگم... خودم هنوز گریه میکنم... صبح از روی ایوان به ملّا سلام کردم دوباره گریهم گرفت... آخه شما نمیدونید وقتی دربارۀ نصف انبههاش حرف میزنه یعنی چی... یعنی تقریبا تموم دار و ندارش... تموم زندگی آیندهش تا محصول بعدی... آخ خدای محرومین... خدای مطرودین... خدای شنهای طبس... ما فقط روی خودت حساب ویژه باز کردیم. فقط. اگه موشکی و قدرتی هست همه از خودته. از تویی که نیم قرنه ما رو از چنگ و دندون هرچی وحشی و غارتگره حفظ کردی. تو همون خدای سیم خاردارهایی هستی که تو جنگِ تحمیلی نداشتیم و برنده شدیم. حالا هم خدای موشکهایی هستی که دنیا رو انگشتبهدهان کرده و بدخواهِ این پرچم رو به خاکِ سیاه نشونده. تو 401 هم آقامون گفتن اگر مؤمن باشید شما برندهاید. دیروز هم همین رو فرمودن.
نه سستی کنیم.
نه بترسیم.
برنده ماییم.
به شرط ایمان.
الله اکبر.
