شاگردبنّا دبیر شد و من خانهدار :)))
سلام. شاگردبنّا دبیر شد و زیرِ قبۀ امام حسین علیه السلام عهد بست تلاش کنه هر سال حداقل از هر کلاسش پنج تا امام خمینی و امام خامنهای به نیتِ پنج تن آل عبا تحویلِ امام زمان علیه السلام بده :))) من مصاحبه قبول نشدم. ناراحت شدم؟ اصلا :)) متأسفانه عقیدهم به خوشحالیم نچربید:)) قراره بشینم تو خونهم و ظهرا که بچهها و شوهرم از مدرسه برگشتن، تو کارای مدرسهشون با شادابی و انرژی کمک کنم و صبحا که میرن مدرسه، به خونه و زندگیم برسم و کتابخونیم با خانومای منطقه و صحبت کردن با نور :)))
اربعین خیلی خوش گذشت. واقعا این دهه هشتادیا نازن. پارسال چقدر اذیت شدیم همهمون. من و شوهرم و بچههام. امسال ولی همه چی عالی بود الحمدلله و با برکت. خیلی از گروهمون عکس گرفتن و اگه جایی یه تیمِ بزرگِ دخترانه دیدید با علمهایی که کفِش طرحِ کوفیه داره و روش پرچمِ ایران و قلبش لبیک یا صاحبالزمان، ماییم :)) این علمهای قابل نصب روی کولههای هماهنگ رو یه خیّرِ کویتی متقبل شد به نیتِ آزادی فلسطین :)) شیخ فضل الله بسیار جزوۀ کاربردی و نازنینی آماده کرد به اسمِ "سیبزمینی" :)))
از دلِ جزوهش همینقدر بگم که دخترا حتی تو عراق امر به معروف و نهی از منکر میکردن :))) نه فقط حجاب ها! کلا نسبت به اقامۀ عدل حساس شده بودن و هر چیزِ نابهجایی رو حتما تذکر میدادن و از صورتی گوگولیا باکی نداشتن :)))) وای اینقدر خانومای عباپوش رو نهی از منکر کردن که تقریبا هیچ عبایی از دستشون در نرفت :)))
یازده نفر موقعِ ثبتنام و آشنایی با شاگردبنّا و قواعدِ گروه، ریموِ ناخن داشتن :)))))) وای خدایا خیلی ماه بودن و نازنین :)
تو پیادهروی یکی از بلاها اومد بهم گفت میشه یه توصیۀ زن و شوهری به من بکنید؟ گفتم مگه خبریه؟! گفت نه! برای بعد که ازدواج کردم میگم. منم خندیدم و گفتم همیشه و همهجا و در همه حال همپای شوهرت باش تا همسرش باشی.
این دفترچه یادداشتش و درآورد و همین جملۀ من رو نوشته بود و تا آخر سفر هر وقت من و میدید همین و تکرار میکرد :))
گوشه و کنار اگه مادر و خواهر یا آشنای خانومی از بچهها هم میخواستن بیان، شاگردبنّا نه نیاورد. عمۀ نازنینش هم که پارسال جاش گذاشت امسال داوطلب بود و اومدن و منظم هم بودن :))
دخترخالۀ یکی از بچهها با سه تا بچهش اومده بود. این مورد کمی اذیت داشت. تو سامرّا یکی از بچههاش طفلی حالت تهوع گرفت و روی چادرِ مادرش بالا آورد. این کمی به هم ریخت و بچۀ مریض رو نقنق کرد. شاگردبنّا خیلی عصبانی شده بود :)) رفته بود پایینِ اتوبوس بیرون ایستاده بود که به این چیزی نگه. رفتم براش شربت ببرم گفت به خدا اگه زنِ دستوپاچلفتیِ نقنقویی بودی نمیگرفتمت :))))) تسبیحش و دادم برای دختره استغفار بگه و رفتم کمکِ دختره که زودتر بچههاش و جمع کنه.
ولی بقیهشون ماه بودن :)) اضافه شدن به گروهِ دهه هشتادیایی که حفظ کردیم و مسؤولیتش و سپردیم به فهیمه جان تو مشهد و هنوز با هم برنامه دارن. یعنی کارِ نصفه و نیمه هیچوقت نمیکنیم تا به بار بشینه.
فقط از وقتی آقای پزشکیان شده رئیسِ قوۀ مجریه اینجا کارای تولیدی لنگ شده و تو طرحای آبرسانی شاگردبنّا خیلی مشکلات پیش اومده... جزوۀ شیخ فضلالله خیلی خیلی کامل بود. از مسائل سیاسی هم داشت و قشنگ انتخابات رو برای دخترا تبیین کردن. کلی شبهه رفع شد، بحثالی جنجالی به حقیقت رسید و خدا خیرش بده، واقعا خدا این شیخ فضل الله رو برای شاگردبنّا رسوند. اینقدر وسواسه کارِ هر کسی به دلش نمیشینه. وقتی مدام از کارِ یک نفر میگه یعنی حسابی طرف رو قبول داره. از بعدِ اربعین هم جزوۀ سیبزمینی همیشه باهاشه و هرجا فرصت رو مناسب ببینه دربارهش با مخاطبش حرف میزنه :)
خلاصه با سیبزمینی وفاق ملی رو لکهدار کردیم و سفت موندیم تو تیمِ سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم :)))
یه خواستگار هم برای دخترم اومده بود که شاگردبنّا بردش بنّایی و بعد بهش جواب رد داد و خیلی دلم میخواد ماجرای بانمکِ اون و بنویسم ولی وقت نمیشه :)
همین الآنم تااااااا اومدم نشستم پشتِ سیستم، یحیی جان با حلزونشون اومدن بالا سرم و فرمودن گل کاشتن روی قالی :))
رفتم شلنگِ آب و کشیدم و تشت گذاشتم و تطهیر انجام دادم و قسمتِ نجسشده رو شستم و زیرش تشت گذاشتم هوا بخوره خشک شه، بعد اومدم به نوشتن :)) ینی وضعی دارم :))
من اینجا رو خیلی دوست دارم. شاگردبنّا اینجا رو ابزارِ کار برای رسیدن به هدفش میدونه ولی من هم اینجا رو هم وبلاگ بلاگفامون و دوست دارم و هر وقت بیکار میشم آرشیوامون و میخونم. ده سال دیگه این پستِ تندتندی رو هم میخونم و میخندم. اون روزم دخترم کنارم بود، چند تا وبلاگ و با هم خوندیم میگه اینا چرا اینقدر آنلاینن؟ بیکارن یا تنها؟ حوصلهش نکشید وبلاگ بخونه، من دوست داشتم بشینه آرشیوای خودمون و بخونه ولی روحیاتش به باباش رفته :))) برم که یحیی داره روی قسمتِ تطهیرشدۀ فرش، روی تشت بپربپر میکنه :))