شبِ عاشورا که رفتیم هیئت، دخترم ترجمه کرد که حاج‌آقا گفتن امشب، شبِ مصیبته... نه من حرفی دارم، نه روضه‌خون... امشب سید بن طاووس حرف داره! 

بعد هم در بُهتِ چشم‌های ما لهوف گرفت دستش و شروع کرد به خوندن از صفحاتِ مقتل الحسین علیه السلام... 

تیکه‌تیکه عربی می‌خوند... بلوچی ترجمه می‌کرد... 

برام همه‌چیز عجیب بود؛ پایین‌شهر... بومی و بلوچی... بدونِ تبلیغات... بدونِ رسانه... بدونِ پذیرایی... مردمی و بدونِ بودجه... با جمعیتِ بالای مخاطب... یه سخنرانِ گمنام... یه مداحِ گمنام... اصلا کلّ هیئت گمنام! بعد این‌قدر باکیفیت؟! الآن ائمۀ جماعت در شهرهای کلان دارن به منبری که دست‌شونه خیانت می‌کنن و با عافیت‌طلبی همه‌چیز رو برگزار می‌کنن... صدا از کسی برای قرآن و حجاب و امر به معروف و نهی از منکر و اقتصاد و راه‌حل‌ها و پیشنهادها درنیومد(!) اون‌وقت اینجا و این کیفیت؟! 

ما رو که با مقتل‌خوانی کُشت... خصوصا اونجا که برگشت و به خونوادۀ ما و چند عزیزِ دیگه که قرآن دست گرفته بودیم اشاره کرد و پشتِ میکروفون با صدایی از هوش‌رفته گفت قرآنِ ناطق رو سر بریدن... ورق ورق کردن... ... ... ... ... 

اما! 

بعد از یک سال و نیم تنهایی... باز هم امام حسین علیه السلام به دادِ نوکرشون رسیدن... 

آخرِ مراسم رفتم پیداشون کنم... که شماره بگیرم... گفتم شاید روزی به درد بخوره... چرا می‌گم شاید؟ چون خیال می‌کردم مثلِ حاج‌آقای شبِ پنجم باشن... 

نیم ساعت با هم صحبت کردیم و شماره به هم دادیم... فرداش صبح ساعتِ هفت و پنج دقیقه دیدم موبایلم زنگ می‌خوره... برداشتم دیدم این حاج‌آقاست! گفت دیشب تو شلوغیِ مراسم نشده خیلی صحبت کنن، گفت شما گفتین مشهدی هستین اما اینجا اومدین؟ وَ بعد کلی با هم گپ زدیم! کلی یعنی تا هشت و بیست و پنج دقیقه که صدای گریۀ یحیی اومد و باید می‌رفتم کمکِ ام‌یحیی. 

بعد تلفن‌ها شروع شد... دیدارها... پیام‌ها و چت‌کردن‌ها... رفاقت‌ها... دغدغه‌ها... حرکت‌ها... 

یکی اینجا پیدا شد که پای دویدن باشه... چشمِ دیدن... دلِ گنده داشتن... یکی که یک ولوم از مردمِ عادی صداش رساتره... وَ از این‌که صداش بشه بلندگوی مردم، اِبایی نداره... اکراهی نداره... بلکه مشتاقه! 

می‌دونین؟ من اینجا یه تشکیلاتیِ تنها پیدا کردم که به قولِ خودش رزقش از این ده شب، یار پیدا کردنه... 

من اینجا یه جهادگر پیدا کردم که به قولِ ام‌ّ‌یحیی، استجابتِ دعاهای بعد از نمازشه در حقِّ شوهرش که همیشه باید نگرانش باشه... 

من اینجا...

بذارید بگم بالاخره شد وحدتِ حوزه و دانشگاه... همون که همیشه آرزوم بود... اما دور و محال! بارها براش تلاش کردم اما حوزه دیگه حوزۀ خمینی‌پرور و خامنه‌ای‌پرور نبود... بخشِ عظیمی از حوزه، حوزۀ عافیت‌پروری بود که به بهانۀ خودسازی، از جامعه کناره گرفته بودن تا یه روووووووزی خودساخته واردِ میدون بشن و اَجی‌مَجی لاترجی معجزه کنن(!) وَ من از حوزه و حوزویِ منفعل بیزارم! از طلبه و آخوندِ عافیت‌طلب متنفرم! حاضرم با یه آمریکاییِ کافرِ فعالِ ضدانقلاب هم‌سفره شم، اما با یه آخوندِ مسلمانِ شیعۀ منفعلِ عافیت‌طلبِ معتکفِ سجادۀ به شعار انقلابی یک کلمه هم‌صحبت نشم! 

حالا یه روحانی... یه عمامه‌به‌سر... که بومیِ اینجاست... که گمنامه... با رگ‌های بادکرده از غیرتِ دینی... با دلی خونین از عافیت‌طلبیِ اغلبِ هم‌لباس‌هاش... با کوهی از خستگی از تنهایی و یک‌صدایی... با ذوق و شوقی از جنسِ رفقای جهادگرم... اومده جلو... با زن و بچه‌‌هاش... آدرس داده... دعوت کرده... با زن و بچه‌هام... با همۀ بزرگواری برنامه‌ریزی‌ها رو سپرده به من و گفته من تا حالا تشکیلاتی کار نکردم... بذارید اجرایی شروع کنم تا یاد بگیرم... وَ با تمومِ اخلاصی که من دیدم... من تو لرزۀ بغض‌دارِ صداش دیدم... نه که شنیده باشم... نه! با همین چشم‌های خودم خلوص رو که از حنجره‌ش به ابهام‌های کُشندۀ من تابید دیدم که گفت:

بگید چی کار کنم دردِ مردمم کمتر شه؟... برای بلوچ چه کاری از دستم برمیاد؟...

 

احتمالا از این به بعد زیاد تو نوشته‌هام از ایشون بخونید... دیگه فقط من و سعید نیستیم! حالا من و سعید و حاج‌آقاییم... حاج‌آقایی که چون تو شهرِ کوچیکش که حاج‌آقا کم دارن، ممکنه از گمنامی دربیان، به جای اسمِ خودشون، یه اسمِ من‌درآوردی براشون می‌ذارم؛

دوست دارم اینجا صداشون کنم شیخ فضل‌الله.