شبِ ششم قرآن‌به‌دست رفتیم یه هیئتِ دیگه. تقریبا پایین‌شهر بود و شلووووووووووووغ. کلی خانوم با کلی بچه :) کلی آقا با کلی بچه :) پذیرایی نداشتن، جای بزرگ و دم و دستگاهِ خاصی نداشتن، اما شلوغ و بابرکت بود. وَ البته بومی بودن و بلوچ :) 

ما معمولا به خاطرِ یحیی دمِ در می‌شینیم که بتونیم پاشیم و راهش ببریم یا اگر گریه‌ای کرد بتونیم بریم بیرون، وَ هم این‌که صدای بلندگوها و گریه‌ها شدید بهش نرسه. 

اینجا خیابوناش و کلا آدرسش سرراست‌تر بود. خیلی زود پیداش کردیم. فکر کنم یک ساعت مونده به اذان مغرب. بَنِر و تبلیغاتی هم نداشتن و نمی‌دونم چرا این‌قدر شلوغ بود. احتمالا محلی بوده. ولی حاج‌آقا و مداح داشتن که به سبکِ این روضه‌های خونگی، خودشون با دستگاهِ بلندگوی سیّار اومده بودن. 

مداحشون فارسی و بلوچی مداحی می‌خوند، اما سخنران‌شون کاااااامل بلوچی سخنرانی کرد. مترجمِ ما دخترم بود که بلای باهوش، تقریبا داره به همۀ گویش‌های ایران مسلّط می‌شه. هم بلده بفهمه، هم بلده بلوچی حرف بزنه :) من و ام‌یحیی و پسرم در حد کلمه می‌تونیم بگیم و برای شنیدن هم در حد صحبت‌های روزمره رو متوجه می‌شیم. خلاصه دخترم و نشوندیم بینِ خودمون و گفتیم ترجمه کن :) 

حاج‌آقا داشت بلندبلند مردم و به مطالبه دعوت می‌کرد! از تشنگیِ امام شروع کرد و رسید به تشنگیِ مردمِ سیستان و بلوچستان... به این‌که مسؤولین کاری نمی‌کنن و مردم هم جز نق زدن کاری ندارن! من با چشمای گرد چندین بار از دخترم می‌پرسیدم واقعا داره چنین چیزایی می‌گه؟! وَ دخترم وقتی می‌گفت آره! الآنم داره این و می‌گه که باید در مقابلِ حرامِ شرعی و سیاسیِ کشفِ حجاب، بصیرت و غیرتِ توأمان داشته باشیم، ما با تعجب به مردم نگاه می‌کردیم! مردمِ این هیئت نسبت به مردمِ هیئتِ خفنِ بالاشهر با اون همه دبدبه و کبکبه، تقریبا دستشون به جایی بند نیست و فکر نمی‌کنم حتی فکرشون به فراتر از روزمره برسه... اما مخاطبِ چنین حرف‌های اساسی‌ای قرار گرفتن... احسنت! احسنت! به خدا فکر کردم زمانِ انقلابه و این حاج‌آقا، امام خامنه‌ای یا امام خمینی و تا دلِ مردمِ حقیقیِ کفِ جامعه، صاحبانِ حقیقی دردها و رنج‌های جامعه، وارثینِ حقیقیِ زمین اومدن و دارن خونه به خونه و کوچه به کوچه روشن‌گری می‌کنن... آخ که اگر همۀ روحانیونِ ما این بودن الآن چی بودیم... انقلابِ شکوفای امام خمینی و امام خامنه‌ای تو کم‌کاریِ مردم و مسؤولین تونسته جهانی بشه، فکر کن اگر کم‌کاری نبود چی می‌شد... 

بعد یهو دیدم حاج‌آقا دارن به ما اشاره می‌کنن و صحبت می‌کنن! همه برگشته بودن و داشتن به ما نگاه می‌کردن! به دخترم می‌گم دارن به ما چیزی می‌گن؟! دخترم با ذوق بدونِ این‌که نگاه از حاج‌آقا برداره، جواب میده دارن ما رو تحسین می‌کنن که قرآن بالا گرفتیم. دارن می‌گن همۀ مسلمون‌ها باید غیور باشن، باید نترسن از ابراز دین‌شون. 

ام‌یحیی از خجالت سرخ شده بود و سرش و انداخته بود پایین و چادرش و بیشتر می‌کشید تو صورتش. من به نشانۀ ادب دست گذاشتم رو سینه و سرم و براشون خم کردم. دخترِ بلاگرفته‌م با صدای بلند به بلوچی به ایشون چیزی گفت و دیدم مردم شروع کردن به گفتنِ الله تو را حفظ کند! با آرنج می‌زنم به دخترم و زیر لب بهش می‌گم بلا چی گفتی؟ سرش و خم می‌کنه و یواشکی می‌گه گفتم وظیفۀ دینی‌مون و انجام دادیم، تا کور بشه دشمنِ قرآن و اتحادِ ما :))) 

من دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم! دستم و از پشت انداختم دورِ کمرش و چسبوندمش به خودم و سرش و بوسیدم. بعد هم گفتم بقیۀ سخنرانی رو برامون ترجمه کنه. 

چند شب بعد یکی از رفقا این کلیپ و برام فرستاده بود و نوشته بود ببین جگرت حال بیاد، وقتی دیدم یه ویس گرفتم برای رفیقم که تو چنین جایی، تو پایین‌شهرش، تو یه هیئتِ محله‌ای و بی‌امکانات و تبلیغات، مشابه چنین حاج‌آقایی داشتیم. ازش فیلم گرفتم و نشر هم دادم، اما اینجا نمی‌تونم بذارم. مگر خودتون رزقتون باشه پیداش کنین. 

خلاصه دمِ هرچی حاجیِ حقیقی و باغیرته گرم! کم داریمتون؛ خدا زیادتون کنه!