شبِ پنجم قرآن‌به‌دست ریختیم تو ماشین و رفتیم آدرسِ بعدی! اینجا تقریبا مرکزِ شهر بود. به مکان که رسیدیم دیدیم کنارِ یه مسجدِ نُقلیه با دو تا گلدسته! مساجدی که اینجا دو تا گلدسته دارن، یعنی مساجدِ شیعه هستن. درش قفل بود و چراغش خاموش! مکان یه حسینیۀ کوچیک بود با جمعیتِ خوب. همه‌چیز هم معمولی. یه موکبِ چای هم دمِ در زده بودن. 

ما چهل دقیقه به اذانِ مغرب رسیدیم اونجا. رفتیم دمِ موکب که چای بخوریم و هم‌زمان هم آمار می‌گرفتم حسینیه و هیئت مال اهالیِ همینجاست یا نه و از این چیزها که دیگه وقتِ اذان شد و چراغ‌های مسجد روشن و بلندگو فعال و درش باز. هم‌زمان حسینیه هم اذان می‌گفت و زوّاری که مثل ما زود رسیده بودن، آماده به صف، منتظر نماز بودن. دیدم حاج‌آقایی که بعد فهمیدم سخنران هستن، رفتن و برای نماز روی سجادۀ جلو نشستن. 

موضوعِ امشب برای من دردتر از بی‌حجابی یا بدحجابیه! دردتر از محرومیت‌هایی که اینجا می‌بینم و شما حتی نمی‌تونید تصور کنید! دردتر از فتنه‌های داخلی! دردتر از... چی بگم؟! هم نمی‌تونم در قالبِ یک پُست، این دردِ عمیق‌تر و عفونت‌دار رو شرح بدم... هم چون قراره هر ده شب رو بنویسم، نمی‌خوام پست‌های این دهۀ دوم طولانی بشه... شما بضاعتِ مزجاتِ من رو با بصیرتِ وافرِ خودتون جبران کنید و ریشۀ درد رو بگیرید! 

تو محله‌ای که مسجده، باید هیئتِ جدا باشه؟! 

تو محله‌ای که مسجده، باید نمازِ جماعت جای دیگه برپا شه؟! 

تو محله‌ای که مسجده، پدر و مادر باید نگرانِ تربیتِ اولادِ صالح باشن؟! 

تو محله‌ای که مسجده، باید چند قدم اون‌طرف‌تر چای روضه بدن؟! 

تو محله‌ای که مسجده، باید بی‌حجاب و بدحجاب داشته باشه؟! 

تو محله‌ای که مسجده، باید مقروض و بی‌خانه و مجرّد داشته باشه؟! 

تو محله‌ای که مسجده، باید اعتیاد و دزدی باشه؟! 

تو محله‌ای که مسجده، باید درسِ بچه‌ها ضعیف باشه؟! 

تو محله‌ای که مسجده، باید آمارِ قبولیِ کنکورش پایین باشه؟! 

تو محله‌ای که مسجده، باید طلاق و کدورت و قهر وجود داشته باشه؟! 

تو محله‌ای که مسجده... 

من می‌تونم این سؤال‌ها رو تا شبِ دهم ادامه بدم! 

مسجد... مسجد... مسجد... 

تاریخ رو بخونیم! مسجدها کانونِ انقلاب‌ها بودن... کانونِ ایستادگی‌ها... کانونِ رشدها... کانونِ تربیت‌ها... کانونِ تحول‌ها... کانونِ تغییرِ سرنوشت‌ها... کانونِ به خاک مالیدنِ پوزۀ دشمن‌ها... 

گشتم و گشتم که مسؤولِ هیئت رو پیدا کنم. به بدوبدو که نمازِ مسجد شروع نشه و نمازِ هیئت هم اقامه نشه... مردِ مُسنِّ مسؤول رو که پیدا کردم، به نفس‌نفس گفتم، شما همسایۀ مسجدید! اعلام کنید همه برن مسجد نماز بخونن. چرا اینجا؟! گفت خب بلافاصله بعد از نماز مراسم و شروع می‌کنیم. این رسمِ همیشه‌مونه... کسی پا نمیشه بره مسجد... 

کمی حرف زدیم و دیدم صدای اقامۀ نمازِ مسجد از بلندگو میاد. خداحافظی کردم و با خانواده رفتیم مسجد نماز بخونیم. 

در مسجد، نمازِ مغرب و عشا بدونِ هیچ‌وقفه و سخنرانی‌ای اقامه شد و بعد از اتمامِ دو نماز، دیدم همون دو صفِ اندکِ نمازگرارها که 99 درصد پیرانِ محله بودن... دارن می‌رن که برن خونه‌هاشون یا جای دیگه... 

پیش‌نماز هم در حالِ مستحباتش بود و وقتی یه ربعی منتظر شدم، دیدم بعد از مستحباتش هم بلند شد سجاده‌ش و جمع کرد که اونم بره... 

تو محله‌ای که مسجده، جوان‌هاش نباید اهلِ نماز باشن؟! 

تو محله‌ای که مسجده، پیش‌نماز نباید در دسترسِ مردم باشه و بعد از نمازش محلِ رجوعِ دردها و غصه‌ها و شادی‌ها و هم‌فکری‌ها؟! 

تو محله‌ای که مسجده... 

من تا شبِ دهم می‌تونم به این سؤال‌ها ادامه بدم! 

تاریخ رو بخونیم! از کفِ مسجدها، کمرِ استکبار شکست! از کفِ مسجدها، انقلابِ اسلامی صادر شد! از کفِ مسجدها، اسلامِ نابِ محمدی عالَم‌گیر شد!

من مونده بودم و سرایدارِ مسجد و حاج‌آقا که بلند شدن برن... 

صداشون زدم... ازشون پرسیدم اگر وقت دارید، من عرایضی دارم... وقت داشت. اخلاق داشت. مردم‌داری داشت. ادب داشت. حوصله داشت. سواد داشت. اطلاع داشت. حرف داشت. اما نمی‌دونم چرا اشتیاق نداشت! 

زنگ زدم ام‌ّ‌یحیی که بگم همه برن هیئت و من هم بعد از صحبتم با حاج‌آقای مسجد میام. خودم موندم و پسرم. 

حاج‌آقا نشستن... یک ساعت و بیست دقیقه به جای گوش دادنِ سخنرانی و روضه... یه درد و دلِ اساسی و بی‌تعارف و رک و جدی و کمی تا قسمتی تند با حاج‌آقا کردم... سرایدار هم به جمعِ ما اضافه شدن و یه شِبه‌جلسۀ جهادی تشکیل دادیم... 

ماحصلِ این یک ساعت و نیم؟ 

حرفای من و قبول داشتن... مصداق‌های تاریخیم و... پیشنهاداتم رو... انتقاداتم رو... راه‌حل‌هام و... هم خودشون، هم سرایدار... 

اما پای کار نبودن!

نمی‌خواستن باشن! 

بهانه آوردن...

بخشی از بهانه‌هاشون درست بود، یعنی بهانه نبود، دلیلِ دلسردی‌شون بود، اما از هر کسِ دیگری قبول بود جز یه روحانی! جز یه معمّم! جز یه امامِ مسجد! 

جز

یه

بچه‌شیعه! 

چمران رو یادتونه؟! تا صدای اذان از گلدسته‌ها بلنده، ناامیدی گناهِ کبیره است! 

در مشهد، گروهِ جهادیِ ما متشکّل از آقایان و خانم‌ها، در سه شاخه فعالیت داریم. یک شاخه‌ش فقط اِحیای مساجده... به‌عنوانِ کانون‌های آموزشی... پرورشی... تربیتی... مشاوره... هنری... اقتصادی... اجتماعی... انتظامی و امنیتی نه به اون نحو که در ذهن دارید، بلکه با رویکردِ ایمانی... 

ارتقای مساجد به نقش‌ و کارکردِ حقیقی‌شون و نه تنزّل یافتن به نمازخونه!!!

اعتراف می‌کنم در هر دو بخشِ دیگرِ جهادی‌مون به نقاطِ خوبی رسیدیم و رشد داشتیم و داریم، جز این بخشِ مساجد... که نیروهای قَدَرِ گروه رو هم گذاشتیم که ویژگیِ پررنگ‌شون سماجت و اصرار و امیدِ بی‌پایانه با صبرِ پولادین... اما دشمن به قدری دقیق کار کرده که مساجد به حاشیه رفتن و برای همین میدانِ بی‌علمدار برای عوعوی دشمن باز شده... 

در تعارف و رودربایستی گفتن در خدمت هستن... اما من می‌دونم که نیستن... وَ قراره پیچونده بشم... 

وَ ای کاش می‌تونستم از دردهای روی سینه‌م در موردِ این مسأله بازتر بنویسم... مشروح‌تر... جزئی‌تر... ریزتر... 

اگر دغدغه‌ای دارید؛ مساجدتون رو اِحیا کنید! از مسؤولینِ مساجدتون مطالبه کنید! امرِ به معروفِ کانون شدنِ مساجد برای زندگی کنید و نهی از منکرِ ترکِ واجب‌های مسؤولیتی و دِینی... نسبت به مساجدِ محله‌تون فضول باشید... یک مسجد باید کانونِ استعدادیابیِ محله باشه... باید اشتغال‌آفرین باشه... دخترِ کوچۀ سوم رو که در درسِ عربی قویه بشناسه... گوشۀ مسجد بهش جا بده... اونی که تو کوچۀ هشتم خطاطی بلده رو بیاره برای این‌که عربیش خوبه روی کاغذ با خط خوش بنویسه: کلاسِ عربیِ تقویتی برای همۀ پایه‌ها، نصفِ قیمتِ بازار برای ساکنینِ همین محل و قیمتِ بازار برای غیرِ اهالی. بچسبونه روی دیوارِ مسجد... اهالیِ محل که دغدغۀ کلاسِ کنکورِ بچه‌شون رو دارن، حالا بفرستن اینجا... اونی که خطِ خوش داشته اعتماد به نفس بگیره... هویت بگیره... معتمدها و متدینینِ محل بررسی کنن، این بااستعدادها جزوِ افرادِ دین‌مدار باشن... کمکشون کنن و بهش انتقالِ تجربه کنن با رویکردِ فرهنگی، همون درسِ عربی رو بده... مثلا مبتدا و خبر و اِعراب رو روی جملاتِ زیارتِ عاشورا کار کنه... اونی که خطاطه اوّلِ تبلیغش یه حدیث بنویسه در موردِ زکاتِ دانش... اون گوشۀ مسجد روزای دوشنبه، به عشقِ امام حسین علیه السلام ثروتمندای محله جمع بشن، بررسی کنن کی تو محل مشکلِ مالی داره... بهش قرض‌الحسنه بدن... بی‌بهره و سود و اسامیِ من‌درآوردیِ بانک‌ها برای حلال کردنِ حروم... خانوم‌های محل تو حیاطِ مسجد، غرفۀ فروشِ محصولاتِ خونگی داشته باشن... کمک‌کار و تبلیغات‌چیِ هم باشن... اونی که اعصابِ بچه داره و متدین و انقلابیه، زیرزمینِ مسجد مهدِ کودک راه بندازه، نصفِ قیمتِ مهدِ کودک‌ها برای اهالی... ریش‌سفیدا و بازنشسته‌ها به جای کنارِ پارک نشستن یا راه رفتن روی اعصابِ اهلِ خونه، عصرا بیان مسجد از معتمدا بپرسن کی با کی قهره... کی از کی می‌خواد طلاق بگیره... کی به کی بد کرده و گفته... یه جعبه شیرینی بگیرن و برن میونداری کنن... ریش‌سفیدی کنن... هیئتای محل جمع شن زیرِ سقفِ مسجد... زیرِ اسمِ مسجد... به جای جزیره‌ای عزا گرفتن برای آقا، یه مجلسِ یه‌دست و متحد و باشکوه بگیرن... من تا شبِ دهم می‌تونم این جملات رو ادامه بدم... من از یه روحانی... یه طلبه... یه معمّم... کم‌کاری و ناامیدی و عافیت‌طلبی رو نمی‌پذیرم!