شبِ چهارم قرآن بهدست دنبالِ هیئتِ سومی بودیم از روی آدرسها. این یکی بالاشهر بود. تقریبا منطقۀ مرفه و پولدار. این و از روی سبکِ خونهسازی و پوششها و تنوعِ مغازهها و پاساژها و رسیدگیِ شهرداری و... این چیزا میگم. از بیرونِ در، خیال میکردی یه حسینیۀ کوچیکه، اما وارد که شدیم باید بگم یه باااااااااااغِ بزرگ بود! خیلی بزرگ ها! خیلی شیک! خیلی دوست دارم بدونم اونجا مال کیه و برای چه کاری! چون جای به این خفنی و در عین حال لاکچری و تالارطور، اینجا و تو این استان خیلی مرسوم نیست.
جای به این بزرگی، برکتی که باید میداشت رو نداشت، البته از نظر ظاهری، باطن و خدا داند. یعنی جمعیتی به اون صورت نیومده بودن. اینقدر جا بود که همه با فاصله و خونوادگی و بدونِ تفکیکِ آقا و خانم نشسته بودن. کلا هم دم و دستگاه و امکانات زیاد داشتن که یعنی پشتوانه و بودجۀ خفنی داشتن. تهش و درآوردم مردمی بودن اما بیشتر نفهمیدم از کجا بودن و مال چه هیئتی و چطور فعالیتایی داشتن با این همه امکانات. چند نفری میگفتن هیئتِ عشیرهای و طایفهایه. پذیرایی آنچنانی، شام، انتظامات شیک، خدام شیک، سخنران و مداح شیک، حسینیه کودک شیک که باز هم ما ازش استفاده نکردیم، خلاصه همهچیزش شیک و پیک بود، حتی هیئتیها و زوّارش(!) اگر بخوام براتون تصویرسازی کنم یه چیزی تو مایههای امامزاده صالح علیه السلام در تهران :) برای اونایی که تهرانی نیستن باید بگم من هر وقت رفتم امامزاده صالح علیه السلام، یه نذریهای عجیب و غریبی بهم دادن که تو عمرم تو چنین جاهایی نخوردم! آخرین باری که اونجا بودم، قبل از کرونا تو سرمای خشک و بادیِ تهران تو آذرماه بود، کنار مزار شهید شهریاری داشتم زیارت عاشورا میخوندم که یه خانومی با چکمههای پاشنهدارِ بلند ِتا زانو، با چادری که از امامزاده گرفته بود و بلد هم نبود روی آسمانخراشِ سرش نگهش داره(!) پیتزا نذری بهم داد!!! نه یه تکه ها! یه جعبه پیتزای گوشت و قارچِ داااااااغ با نوشابهتَگَری :)) خدا شاهده اگر بقیۀ جعبهها رو رو دستش نمیدیدم خیال میکردم بهم صدقه داده و به تو سرما نشستنم ترحم کرده! اینقدر برام عجیب بود اصلا هول شدم یادم رفت امر به معروف و نهی از منکرش کنم حتی :))))) بندهخدا مویی بیرون نذاشته بود، همه رو برج کرده بود برده بود بالا(!) اما آرایشش... خیال کنم تازه از آرایشگاه بیرون اومده بود، بعد خدمتکاراش پیتزاها رو داده بودن دستش، سوار هلیکوپتر شخصیش کرده بودن و دم در امامزاده صالح علیه السلام پیادهش کرده بودن بیاد زیارت :)) باور کنین همینقدر عجیب! همینقدر لاکچری! همینقدر خاص! همیشه دوست داشتم در احوالات و سبک زندگی امامزاده صالح علیه السلام تحقیق کنم ببینم چرا ایشون کار به این سختی رو پذیرفتن و امامزادۀ چهار درصدیها شدن :) ولی خب تا الآن اولویت و ضرورتم نبوده :))
حالا اینجام نه به این غلظت، اما چیزی شبیه به فضای امامزاده صالح علیه السلام بود. خب شما فکر کنید اینجا ما رو قرآن به دست دیدن! یعنی شما ببین تا آخر مجلس همهشون داشتن ما رو عجیب و غریب نگاه میکردن! تا آخر مجلس ها! یعنی براشون طبیعی نشدیم! کسی هم از مردم به ما اضافه نشد. از خادمینش فکر میکنم پنج یا شش نفر از انتظامات به تأسی از ما قرآن پیدا کردن و بندگانِ خدا حینِ خدمت، رسالتِ قرآنیشون هم اَدا کردن.
وضعیتِ حجاب؟ خب... باید بگم از دمِ درِ ورودی تاااااااا پایانِ مجلس و سوارِ ماشین شدن برای برگشتن به خونه، ما خونوادگی در حال امر به معروف و نهی از منکر بودیم :)) وقتی میگم خونوادگی یعنی حتی پسرِ آروم و کمحرفم یهجا برگشت با تعجب از من پرسید بابااااا این خانومه موهاش و شونه نکرده اینجوری پیشوپیشو (به زبون پسرم یعنی پریشون) ریخته دورش؟! وَ اینقدر این حرف و ناخودآگاه بلند زد که خانومه برگشت نگاهمون کرد و موهاش و کمی مرتب کرد :))))
یحیی هم هر وقت مینداخت سرِ گریه من مطمئنم داشته امر به معروف و نهی از منکر میکرده، چون حسااااابی رفته بود روی اعصابِ دو تا خانومِ کناریمون که شالشون هر دو دقیقه سُر میخورد و با اکراه سرشون میکردن :) بچهدوست هم نبودن و حسابی از دست یحییِ ما کفری بودن :) یحیی هم اونشب خیلی مخصوص و از جان و دل امر به معروف و نهی از منکر میکرد با سماجت و استمرار :)))
تو همین شرایط یه دخترِ جوان وارد شد و رفت کمی جلوتر از ما نشست که کلاه گذاشته بود و موهای بسیار بلندش و ریخته بود دورش! بلوز و شلوار داشت و بلوزش نیمآستین. خیلی هم بااعتقاد مشکی پوشیده بود(!) تا پایانِ مراسم هم کلهش تو اینستاگرام بود(!) صورتیها الآن دوست دارن به من بگن، به تو چه! همون و امام حسین علیه السلام دعوت کردن! تو چه کارهای؟! ولی باید بگم من با افتخار یک فضولم :) انشاءالله فضول هم میمونم :) انشاءاللهتر بعد از عمری فضولیِ بابرکت و خالص هم با فضولی و در راه فضولی به شهادت میرسم :)
تا دختره اومد و دیدیم کسی بهش چیزی نگفت و رفت نشست، امیحیی بلند شد بره تذکر بده که دستش و گرفتم و آروم بهش گفتم بگو دخترمون بره. اون در امر به معروف و نهی از منکر راحتتر از مادرش و حتی منه، قبلا گفتم چون در بستر این واجب بزرگ شده، اما به این دلیل نمیخواستم اون بره، بلکه به این دلیل میخواستم که ما تا به امروز این پدیدۀ شومِ دیکتاتوری و استعماریِ بیحجابی در هیئت و مکانهای مقدس رو نداشتیم. دخترم ندیده. وَ ممکنه چون در فضای مقدسی هستیم، اون هم دچارِ خطا بشه که آیا باید به اینا تذکر داد یا نه. خصوصا که دختره و احساسی. بنابراین این مورد در این فضا جای خوبی بود برای تکمیلِ عقایدش و آزمونِ تکلیفش.
امیحیی استقبال کرد و بدون اینکه توضیحی به دخترم بده، گفت مادر شما میری به این دخترخانم تذکر بدی، من یحیی رو شیر بدم؟ دخترم ریلکس و مثل آب خوردن بلند شد و رفت تذکر داد. دوست داشتم بدونم چی بهش گفته، اما چون نمیخوام این واجب براش از حد طبیعی بودن و تکلیفِ روزمره خارج بشه و به نوعی بهش به چشمِ یه افتخار یا یه کارِ خاص و فوقالعاده که واااای چه کار خفنی کردم، نگاه کنه و وظیفهش تو دلش بذر غرور بکاره، چیزی ازش نپرسیدم. اما مکالمۀ تقریبا طولانیای داشت. دختره به تأیید سری تکون داد و دخترم هم اومد. اما در عمل اتفاقی نیفتاد.
بعد از یه ربع، خودِ دخترم گفت بابا این حجابش و درست نکرده ها! وسطِ هیئتِ امام حسینیم... چه کارش کنم؟! من تو دلم مشغولِ شکرِ خدا بودم که دخترم جایگاه رو تشخیص داده، که امیحیی، یحیی رو داد بغل من و گفت منم میرم. از تو کیفش یه شال درآورد و رفت سراغش. چند وقتی هست شال و روسری همراه خودش اینور و اونور میبره. شال و روسریهای گرونی نیست، صرف پوششه. لب دریا هم چند تایی رو داده و سرشون کردن. رفت نشست کنارش و با دختره صحبت کرد. دختره بیاحترامی نمیکرد، تو دیدِ ما بود، زیاد اهل صحبت نبود، گوش میداد ولی عمل نمیکرد. امیحیی طولانیتر باهاش صحبت کرد. بعد هم شال رو گذاشت روی زانوش و بلند شد اومد.
ما یه ربع دیگه صبر کردیم و حالا نوبتِ من بود و مطالبه از مسوولین. گرچه که از اول مسؤولین نباید میذاشتن خطا اتفاق بیفته، اما حالا که افتاده و اونا یا ندیدن یا خودشون رو به ندیدن زدن، وظیفۀ من بعد از یا همراه با ادای تکلیف شخصی، مطالبه از مسؤولینه.
پا شدم رفتم پرسونپرسون مسؤول رو پیدا کردم. جوانِ بزرگسالی بودن با کلی محاسن و شال سبز و پای برهنه و پیراهن گلمالیشده و خیسِ عرق که نشوندهدۀ دوندگی زیاد برای اموره. لوطیمنشطور.
یه سلام و احوالپرسی گرم کردم و گفتم اهل شهر امام رضاجان هستم و ساکن اینجا و امشب اولین باره اینجا اومدم. کلی خوشآمد گفتن و من هم اول با بارِ معنایی مثبت شروع کردم. از باغ و امکانات و شام و خدّام و نظم و همۀ این چیزایی که فی نفسه بد نیست، تعریف و تمجید کردم و گفتم خونوادهم اینجا خیلی در راحتی بودن تا این لحظه. این آقا نمکگیرِ تعریف و تمجید ما شد و بندهخدا تا کمر هی خم میشد و میگفت الحمدلله، لطف اربابه، شکر خدا که راضیاین. گفتم شمارهتون رو هم داشته باشم اگر افتخار بدین و توفیق داشته باشم همفکری و همکاریای هم با هم داشته باشیم. باز بندهخدا با تواضع و اشتیاق شماره دادن. آخرش گفتم وقتتون و نگیرم، فقط کنارِ این همه حُسن و نیکی، یه چیزی داره اذیتمون میکنه... سرش و آورد بالا و بندهخدا با ناراحتی گفت خاک بر سرم! چی زائرِ ارباب رو اذیت کرده؟! بفرمایید الساعه رفعش کنم. منم زدم به صحرای کربلا و از رنجِ عمیقترِ ارباب و اهل بیت گفتم... از اون لحظهای که امام به هر زوری بود سر پا شدن که بفرمایند هنوز زندهاند که کسی سراغِ زنان و اهلِ خیام نره... از رنجِ عمیقترِ امام سجاد علیه السلام گفتم که از عاشورا هم براشون سختتر بود و اون روز و شبهای شام بود که حرمت مخدّرات رو شکستن... از رنجِ عمیقترِ مخدّرات که حتی بابتش سر امام حسین علیه السلام رو واسطه کردن که کسی نگاهش به صورتهای برهنهشدهشون نیفته...
مردِ مخلصی بود... به روضههای غیرمکشوفِ من اشک ریخت... من هم همونجا مسألۀ اون دخترخانوم رو عنوان کردم و اینطور گفتم که خدّامتون حواسشون نبوده و ایشون اومدن نشستن، ما تذکر دادیم، شال برای پوشش دادیم، اما مراعات نکردن و حرمتِ مجلسِ آقا داره میشکنه... فضای الگوسازیِ دینی داره از بین میره... دو تا نوجوانِ دیگه بیان، هم ایشون رو ببینن، هم دخترِ من رو، نمیدونن کدوم یکی درسته... میگن هر دو که یه جا هستن... زیرِ یه خیمه هستن... پس دین مهم نیست، همون شعارِ مسخره و پستِ انسانیت ِ اومانیسم براشون بولد میشه...
دختره رو که دید... سکوت کرد... قشنگ درگیرش کرده بودم بین تکلیف و احساس! مطمئنم اگر بدون مقدمه بهش میگفتم همون اول میگفت اینم آقا طلبیده، نباید بهش چیزی گفت. اما حالا که تاریخ مرور شده براش... روضۀ مخدّرات خونده شده براش... حسابی گیر کرده با خودش... یه شونهش هلالی مداحی میکرد قسم به لاکِ سیاهِ آن زنی... یه شونهش میثم مطیعی میخوند قسم به جانِ زهرا... چادرِ خاکیِ او...
با شرمندگی گفت آقا حق با شماست... ولی... چی بریم بگیم بهش؟ اگه از هیئت زده شد؟ اگه دیگه سراغ امام حسین علیه السلام نیومد؟ من چه خاکی به سرم کنم؟ گفتم مگه قراره به بدی بهش بگید؟ برید به عنوان خادم و مسؤول، دلسوزانه براش روضه بخونید و تاریخ و حکم خدا و امر اهل بیت رو. گفت خب شما گفتید... به حرف نکرده... گفتم شما هم بگو... انشاءالله به حرف کنه... گفت نکرد چی؟ گفتم با احترام، رزق هیئت رو تقدیمشون کنید، بگید دوست داشتم خادمِ شما باشم، اما با اونی که از صاحبِ این مجلس خوندم و شنیدم، وجدانم گناهِ علنی در هیئتِ امام حسین علیه السلام رو نمیپذیره... با تعجب گفت یعنی بیرونش کنم؟ گفتم گناه رو بیرون کردید... گفت آقا اگه زده شد؟ اگه فحشی که میخواست به من بده، حوالۀ این خیمه کرد؟ گفتم برادرِ من! کارِ شما مثلِ روشنگریهای امام حسینه وسطِ میدون... کار نباید به اینجا و اون میدون میکشید... اما مسلمونها بیغیرتی کردن و کار رسید به خودِ امام... به شما که خادمِ امامین... امام وسطِ معرکه ایستادن به روشنگری... تلاششون و کردن هم جذب کنن، هم پاک... یکی مثلِ حُرّ جذب شد و پاک... حدودِ چهار هزار نفر دفع شدن و فحش دادن و لگد پروندن و گفتن بیزاریم از دینِ حسین و پدرش... اینم همونه... الهی که حرّ باشه... نبود شما بیشتر از بشارت و انذار گردنت نیست... این خیمه پناهِ گناهکاری مثلِ من هست، اما جای گناه نیست!
دیگه دلدل نکرد. راضی شد. قانع شد. دلِ روشنی داشت. میثم مطیعیِ روی شونهش زد قَدِش، شخصا رفت دوزانو و به ادب نشست کنار اون دختر... سرش و انداخت پایین و بیاونکه نگاهش کنه صحبت کرد... مختصر هم صحبت کرد... دختره شالی که امیحیی داده بود و انداخته بود پشتش و برداشت، سرش کرد، موهاش و برد تو لباسش، کلاهشم گذاشت روی شال، وَ دوباره رفت تو اینستاگرامش. جز نیمآستینِ بلوزش، دیگه بیحجاب و حتی بدحجاب هم نبود.
جایی ایستاده بودم که مسؤولِ هیئت من و نبینه، دوست نداشتم تو نیتِ خالصش و اشکهاش برای مخدّرات و دغدغهش برای خیمۀ امام حسین علیه السلام، چیز دیگری قاطی شه. بعد از رفتن اون برگشتم سر جام. چیزی از سخنرانی نفهمیدم اما انشاءالله ارباب دستِ همهمون رو بگیرن؛ هم منِ روسیاهِ گنهکار رو... هم اون دخترِ ناآگاهِ مغفول رو...