شبِ سوم ریختیم تو ماشین و از روی آدرسای همکارا، رفتیم سراغِ آدرسِ دومی. ینی یه هیئتِ دیگه. اگر از دلیل می‌پرسید باید بگم مَرَض دارم! مَرَضِ شناسایی و سر از همه‌جا درآوردن :) 

اینجا شبیهِ حسینیه‌های اسم و رسم‌دارِ مشهد بود. نسبت به محله‌ش جای بزرگی بود. اما بانیان و خادمینش بلوچی نبودن، از یه شهرِ دیگه بودن. قاعدتا دیسیپلینِ شهری‌ها رو هم داشتن و چوب‌پر و انتظامات و ایشون مسؤولِ این کارن و اوشون مسؤولِ فلان کارن. حسینیه کودک هم داشتن که ما بچه رو حسینیه کودک نمی‌ذاریم و با خودمون در بطنِ روضه و مراسم داریم. مگه مادرامون ما رو حسینیه کودک می‌بردن؟! همیشه وقت برای کارِ فرهنگی هست، اما در سال چند بار محرّمه و چند بار فاطمیه که روضۀ مستقیمِ اهلِ بیت که قدرتِ تغییرِ نسل داره به گوشِ بچه‌م برسه؟! سختیش به جونم!

خلاصه دم و دستگاهِ این یکی هیئت کمی باشکوه‌تر بود. سخنران داشتن که البته لام تا کام از سیاست و مسائلِ روزِ زمانه حرفی نزد و چند نکتۀ اخلاقی و احساسی از امام حسین علیه السلام گفتن و رفتن. مداح هم همون احساسات رو دنبال گرفت و از زخم‌های تن و تشنگیِ سیدالشّهداء صلوات الله علیه خوند و سینه‌زنی گرفت و رفت. 

اینجا هم با قرآن رفتیم و به خاطرِ این‌که کمی با تشکیلات و این مدل فعالیت‌های فرهنگی آشنا بودن، تا پایانِ مراسم، حدودِ ده_پانزده نفر پیر و جوان (زن و مرد) به ما اضافه شدن و از گوشه و کنارِ حسینیه قرآن دست گرفتن و ظاهرا برای کانالی، صفحه‌ای، جایی عکس‌برداری هم داشتند و قرآن‌به‌دست شدنِ ما براشون کلی سوژه خلق کرد. 

ساختمانِ حسینیه این‌طور بود که وقتی از در واردِ حیاط می‌شدی، مستقیم جایگاهِ آقایون بود و جلوتر سمتِ چپ که با چند پارچۀ سیاه از قسمتِ آقایون جدا شده بود، خانم‌ها بودن که البته شب‌های اینجا نسیم و باد داره و پارچه‌های رقصان در باد، عملا تفکیکی نمی‌ذاشت. برای همین کامل قسمتِ خانم‌ها دیده می‌شد و فقط خوبیش این بود که محلِ سخنران و مداح جلوتر از همه بود و کسی رو به آقایون نبود. 

من یحیی‌به‌بغل و قرآن‌به‌دست دمِ در ایستاده بودم که صدای شدیدِ بلندگوها کمتر به یحیی برسه. دیدم دو تا دخترخانمِ جوان وارد شدن که بی‌حجاب نبودن اما بدحجاب بودن! موهاشون از زیرِ شال و از جلوی شال بیرون بود و جای آقای هلالی خالی، لاکِ سیاه هم زده بودن(!) اومدن از جلوی من رد بشن، من به محضِ دیدن تذکر دادم و نهی از منکر کردم. شنیدن اما محل ندادن. داشتن داخلِ قسمتِ خانم‌ها می‌رفتن و من هم پشتِ سرشون می‌رفتم که از دخترم شیشۀ یحیی رو بگیرم، از مقابل هم دخترم داشت میومد پیشِ من. دخترم چون از بچگی با امر به معروف و نهی از منکر بزرگ شده، براش نه سؤاله، نه سخت، این و نوشتم کسی عذاب وجدانِ بازدارنده نگیره چرا یه دختردبیرستانی به این راحتی می‌تونه و من نه. به بستر توجه کنید، بعد ان‌شاءالله تلاش کنید. دخترم از بچگیش تو بسترِ امر به معروف و نهی از منکر بزرگ شده. من و دیده، مادرش و دیده، با دوستان و همکارانِ جهادیِ ما در رفت‌وآمد بوده که همه امر به معروف و نهی از منکر روزمرۀ زندگی‌شونه، ناخودآگاه بهش تزریق شده و با این‌که برای امّ‌یحیی که با تلاشِ خودش آمر به معروف و ناهی از منکر شده، سخته و البته باارج‌تر، اما برای دخترم این مسأله مثلِ نماز خوندنش و روزه گرفتنش طبیعیه، حتی طبیعی‌تر شاید مثلِ نفس کشیدنش! تو ایامی که شایعۀ مسمومیتِ مدارسِ دخترانه بود دخترم کلی تو مدرسه‌شون سخنرانی کرده :) من هر روز به شوخی به امّ‌یحیی می‌گفتم این شهید می‌شه آخر (البته به شوخی نمی‌گفتم اما این مسأله رو به خاطرِ مادرش نمی‌تونم اینجا باز کنم و دلش رو بلرزونم...) خاطراتِ مدرسه‌ش و اینجا خوندین دیگه، براش چیزِ عجیب و غریب و سختی نیست! با تثبیتِ کتابای شهید مطهری هم راحت می‌تونه استدلال کنه در مورد این مسأله. برای همین تا این دو تا رو دید، بلاگرفته اوّل وایساد و عجیب و غریب نگاهشون کرد، جوری که دخترا متوجه شدن. بعد هم بهشون گفت، به احترامِ مجلسِ اهل بیت حجاب‌تون رو رعایت کنید. آقایون پشتِ سرتون شما رو می‌بینن. بعد هم خیلی ریلکس کفش‌هاش و پاش کرد و اومد سمتِ من. من دقت کردم وقتی داشت کفشاش و پاش می‌کرد و خم بود، یکی از دخترا با حرص چیزی گفت و شالش و کشید جلو، اما خیلی مرتب نکرد و اون یکی هم باز محل نداد. 

شیشه رو که از دخترم گرفتم، اون رفت سرویس بهداشتی و من داشتم برمی‌گشتم که دیدم یه خانومی داره بهشون تذکر می‌ده. داشتم خوشحال می‌شدم که عه! یه خانومِ آمر هم اینجاست که دیدم امّ‌یحییِ خودمه بابا :) اما این نکتۀ پست نیست! نکته‌ش اینجاست که این بار دخترا حرصشون گرفت و برای این‌که دیگه حرف نشنون جفتشون موهاشون و از پشت دادن تو مانتو و از جلو هم مرتب کردن. 

اونا نفهمیدن ما همه از یه خونواده‌ایم و اگرنه بیشتر حرص می‌خوردن و احتمالا باز هم بی‌محلی می‌کردن، اما داشتم فکر می‌کردم ببین آقا چقدر دقیق فرمودن تو همون کتابِ واجبِ فراموش‌شده! با همون فرمولِ بگو و برو! وقتی من بگم و برم... پشتِ سرم تو بگی و بری... پشتِ سرت نفرِ سوم بگه و بره... پشتِ سرش نفرِ چهارم بگه و بره... طرف یا ادب می‌شه، یا متوجه، یا از حرصش مجبور می‌شه به پوشوندن... وَ جامعه همین‌طوری آباد می‌شه. به قولِ شهید مطهری؛ جامعۀ مسلمونا بااااااااید جامعۀ فضول‌ها باشه.