شبِ اوّلِ محرّم خانوادگی ریختیم تو ماشین و کوبیدیم رفتیم تو شهر. مهمان‌هامون شهر بودن و با ما نبودن. از قبل از نمازِ مغرب راه افتادیم چون جای هیئت‌ها رو بلد نبودیم. فقط از همکارها چند آدرس گرفته بودیم که در فلان شهر هیئت دارن. برای همین زودتر راه افتادیم تا همۀ زمان، به دنبال کردن نگذره. اوّلین آدرس رو راستۀ ماشین گرفتیم و روندیم. وقتی رسیدیم دیدیم خیلی خودمونی‌طور و کوچیکه، ما دمِ در جا پیدا کردیم ولی نه به این معنا که جای بزرگی بود، نه، جای کوچیکی بود و زود پُر شده بود. تقریبا سخنران و مداحِ حقیقی نداشتن و همه‌چیز محلی و ریش‌سفیدی پیش می‌رفت. ما برای هیئت برنامه داشتیم. خانومم دمِ گوشم گفت خیلی کمن... بیاریم بالا، خیلی تو دیدیم ها! یه‌جوری نیست؟! گفتم نه! همۀ ایران باید این می‌بود! مسلمونیم ها! غیرت داریم! به عشقِ سیدالشّهدا علیه السلام که از کم بودن و نگاه‌های یه‌جوری خجالت نکشیدن و کاری که باید می‌کردن، کردن. 

قرآنم و که آورده بودم، گرفتم بالا. تا پایانِ مجلس دستم با قرآن بالا بود و فقط برای سینه‌زنی گذاشتمش تو جیبِ سینه‌م. 

بعد از من دخترم و پسرم قرآن‌هاشون رو بردن بالا و تا پایانِ مجلس سعی کردن قرآن‌هاشون بالا باشه. (می‌گم سعی کردن چون دستاشون خسته می‌شد و من به نیابت از اونها می‌گرفتم که خستگی‌شون دربره. پسرم هم می‌دیدم حوصله‌ش داره سر می‌ره، ابزارِ کاردستی رو می‌دادم بهش می‌گفتم برای بانیِ این مجلس یه کارتِ تسلیتِ محرّم درست کن، آخرِ مجلس تقدیمشون کنیم. اونم از جان و دل مایه می‌ذاشت. خدایی بانیِ مجلس هم با این‌که مشخص بود تعجب کرده، اما در تشکر از پسرم از جون و دل مایه گذاشت... خدا خیرِ دنیا و آخرت بهش بده بابتِ رفتارِ سنجیده‌ای که داشت. طیب الله انفاسه :) )

بعد هم امّ‌یحیی دستش و با چادر پوشوند و یحیی به بغل، قرآنش و برد بالا. 

اوّلش مردم عجیب و غریب نگاهمون می‌کردن... عجیب و غریبه برای من که چرا ما رو عجیب و غریب نگاه می‌کردن(!) بعد از حدودِ 45 دقیقه، دیدم یه پسرِ جوانِ بلوچ هم یکی از قرآن‌های لبِ طاقچه رو که کتابی و بزرگ و سنگین بود، برداشت و گرفت بالا :) اونکه بُرد بالا و شدیم پنج نفر، پیرمردی که داشتن صحبت می‌کردن، یهو صحبتشون و قطع کردن و گفتن خدا لعنت کنه کافرینی که قرآن رو سوزوندن... ما که نمُردیم... ما پای این قرآن هستیم.