شبِ دوم رزق نبود بریم هیئت. برای یکی از روستاهای اطراف کاری پیش اومده بود که باید با سعید می‌رفتیم سرکشی. امّ‌یحیی برای خودش و بچّه‌ها هیئت خونگی به راه کرد و از تلوبیون حسینۀ معلّی گذاشت و من و سعید با موتورش رفتیم. 

اونجا باید معطّلِ کسی می‌شدیم که دو تا روستای بغلی بود و تا می‌رسید یک ساعتی کار داشت. اهالی لطف داشتن و نیم ساعتی به پذیرایی آب و شیرچای گذشت و صحبت. بعدش بلند شدیم بریم اطراف و ببینیم. کنارۀ جاده منتظرِ بنده‌خدا ایستاده بودیم که به سعید گفتم دوست داری از یکی از شهدای کربلا برات حرف بزنم که هم‌اسمِ تویه؟ با چهره‌ای بشّاش برگشت و مشتاق گفت هم‌اسمِ من؟! سعید؟! آره حتما بگو! 

براش از جناب سعید بن عبدالله صلوات الله علیه گفتم. وقتی داشتم آخرِ ماجرا رو می‌گفتم که جناب سعید به سیدالشّهدا علیه السلام فرمودن: أَوَفَیْتُ یَا ابْنَ رَسُولِ الله؟ به تکلیفم وفا کردم پسرِ پیامبر؟ وَ امام علیه السلام در جواب فرمودن: نَعَمْ، أَنْتَ أَمامِی فِی الْجَنَّة... آری! تو پیشاپیشِ من به بهشت می‌ری...

سعید با صدای بلند زد زیرِ گریه...

من تو این یک سال و نیم، تا حالا گریۀ سعید رو ندیده بودم... 

روضۀ اون‌شبِ ما چه سعید بود!