پشتِ بام بودم. موبایل پایین و روی میزِ کار. زنگ زده بود به امّ‌یحیی. صدایم کردند و حالا پای گوشیِ امّ‌یحیی هستم و گوشیِ خودم به دستم. دارد می‌گوید به سختی همه‌چیز پیش می‌رود... همه‌چیز گران است... باغی که در شاندیز گرفتند، فقط هزینۀ ورودی‌اش این مقدار است... چه رسد به هزینه‌های دیگرش! بعد اما با غرور و تفاخر، از مزیت‌های باغ حرف می‌زند... از تختِ مجلّلِ عروس و داماد... از آلاچیق‌های مخصوصِ عکاسیِ مهمانان... از سرویس‌دهی چندین مدلۀ غذا... از لباسِ گارسون‌ها... از کیفیتِ دی‌جی... از رقصِ نوری که قرار است داشته باشند... بعد دوباره می‌گوید هزینه‌ها خیلی بالاست! همه‌چیز گران است! هیچ‌کس نمی‌تواند ازدواج کند و او هم خریّت کرده! دارد ابراز می‌کند غلط هم بکند که بچه بیاورد! بعد یادش می‌آید هزینۀ دسته‌گلِ عروس چند میلیون شده! چند میلیون! می‌آیم بپرسم مگر چه گل یا درختی سفارش دادی که چند میلیون شده؟! اما دهانم را می‌بندم... موبایلم را توی دستم هی روی سرِ زانو چرخ می‌دهم... دوباره می‌رسد به قیمتِ سرسام‌آورِ هزینه‌های زندگی... ازدواج... تکمیلِ دین و سنّتِ پیامبر... طعنه‌ای هم می‌زند... که پیامبر اگر در زمانِ ما بود، خودش نهی از ازدواج می‌کرد... حرف‌ها توی دهانم چرخ می‌خورند... اما دهانم را می‌بندم... نه برای این‌که برادرم باشد... نه! نه برای این‌که فکر کنم امر به معروف و نهی از منکر دیگر اثر ندارد... نه! نه برای این‌که خیال کنم جهادِ تبیین از من ساقط شده... نه! یک جایی از دلم درد آمده که ربطی به آدم‌ها ندارد... ربطی به وقایع ندارد... ربطی به زمانۀ ما هم ندارد... یک جایی از دلم درد آمده که فکر می‌کنم ریشه‌اش برمی‌گردد به هبوطِ پدرم آدم علیه السلام... ریشه‌اش برمی‌گردد به شهادتِ برادرم هابیل علیه السلام... یک جایی از دلم درد آمده که فکر می‌کنم ریشه‌اش برمی‌گردد به غربتِ رسول الله در بیابان‌های شِعب... حرفی نمی‌زنم... وَ دارد می‌گوید هفتۀ پیش با خانمش بازار را زیرِ پا گذاشته‌اند که یک سماورِ ذغالیِ بابِ سلیقۀ خانم پیدا کنند... هزینه‌اش هم چند میلیون... چند میلیون! می‌پرسم که یعنی هر بار برای چای درست کردن باید ذغال داشته باشید؟! دست و بالش سیاه نمی‌شود؟! می‌پرسم چون نمی‌دانم! وَ صدای خنده‌اش بالا می‌رود که برادرِ من! دکوری است! با این‌که چای درست نمی‌کنند! وَ در حالی که دارد از هزینه‌های سرسام‌آورِ زندگی برایم روضه می‌خواند، من در موبایلم جستجو می‌کنم سماورِ ذغالی... وَ تازه می‌فهمم این یک شئِ دکوری است... و ظاهرا مُدشده برای روی جهاز... به چند میلیون! یعنی چند میلیون فقط برای گوشۀ اُپِن! وَ زندگی هم لبریز از هزینه‌های سرسام‌آور! وَ اینها را کم نگفته‌ و کم ننوشته‌اند... مثلِ دیشب که از عزیزی در همین وبلاگ که برای عاقبتِ زن، زندگی، آزادی پست و کلیپی گذاشته بود پرسیدم که واقعا اینها را دختران و زنان نمی‌دانند؟! که نه کم گفته‌اند و نه کم نوشته‌اند و نه ما در عصرِ بی‌خبری و دست‌نارسی به منابعِ اطلاعاتی هستیم... چرا من به ندانستن‌ها و جهل‌ها قانع نمی‌شوم و ذهنم به جاهای ویران‌تری می‌رسد؟!... به کبرها... به منیّت‌ها... به عنادها... به کوردلی‌ها... به لجاجت‌ها... به انکار کردن‌ها... به... حرفی نمی‌زنم... وَ دارد برایم تعریف می‌کند که هفتۀ پیش با فلانی و خانمش رفته بودند شهرِ بازی... شهر بازی را برایم تعریف نمی‌کند، فلانی را دارد برایم تعریف می‌کند... که از وقتی زن گرفته کچل شده و چاق... چون توی خانه نشسته و دیگر درِ مغازه نمی‌رود و با خانمش بلاگری می‌کنند و کلی پول درمی‌آورند... چون هزینه‌های زندگی سرسام‌آور است... من گوش می‌کنم اما کدهای صحبتش را هم دریافت... دارد فلانی را سوار بر فلان دستگاهِ بازی وصف می‌کند که به خاطرِ حجمِ بالای شکمش نتوانسته بودند اهرم‌های امنیتیِ صندلی را ببندند... من در موبایلم جستجو می‌کنم ورودی به شهربازیِ مشهد چند تومان است... هر بازی چند تومان... حتما یک شام هم دورِ هم خورده‌اند... چند تومان... وَ در می‌آورم که یک شبِ شهربازی برایش یک میلیون تومان آب خورده... من مخالفِ شادی‌ام؟! زهی خیالِ باطل! من مخالفِ تفریحم؟! حاشا و کلّا! من مخالفِ خوش‌گذرانی با خانواده و دوستم؟! ابدا! من یک جایی از دلم درد آمده که فکر می‌کنم ریشه در بغضِ رسول الله دارد، هنگامۀ ترکِ کعبه... آن‌گاه که شکم‌های پرشده از حرام، موعظه‌های خیرخواهانه‌اش را شنید و ایمان نیاوردند... ریشه در لهو و لعب‌هایی که چشم‌ها را فریفته بود و زباله بر سرِ رسول الله ریخت... از هر ده جمله، پنج جمله گرانی بود و لعنِ حکومتِ اسلامی که البته به احترامِ من، تلطیف‌شده و در لفّافه بیان شد... خانمش صدایش می‌زند و نشد ادامه دهد که برای شبِ عروسی، ماشینِ دو دری کرایه کرده که کرایه‌اش چند میلیون است... چند میلیون! تنها وقت کرد بگوید اگر غدیر خودت را به عروسی‌ام نرسانی، من خودم بعد از عروسی با زنم به دست‌بوسی‌ات می‌آیم... برادرِ بزرگترِ منی... من نوکرت هم هستم... اما مادر برایت خط و نشان کشیده... می‌دانی که قهر می‌کند... وَ این بار قهرش جدی‌تر از همیشه است... من حرف‌ها دارم... اما نایی برای زدن، نه! یک جایی از دلم درد گرفته که فکر کنم برمی‌گردد به میانۀ هلهله‌های دشمن، بعد از فتحِ اُحُد... به آنجا که مسلمانان، به شوقِ غنیمت تنگه را رها کردند و خود به یغما رفتند... تمامِ خودم را جمع می‌کنم که با صدایی زنگارزده و اُفت‌کرده فقط بگویم: خدا سرِ این مرام و ادبت، عاقبت بخیرت کند برادرم... بعد مِنّ و مِنّی می‌کنم و می‌فهمد زدن یا نزدنِ حرفی را مزّه‌ مزّه می‌کنم... می‌گوید بگو آن‌چه را می‌خواهی بگویی و دست‌دست می‌کنی... بسم الله می‌گویم... همه‌چیز را باز به خدا می‌سپارم... این‌که پشتِ تلفن است، از گوشت و پوست و خونِ من است... جانِ من است... عزیزِ من است... برادر! به احترامِ غدیر... به احترامِ مولا علی... گناه را از شبِ مبارکِ ازدواجت، حذف کن... امیرالمؤمنین برایت جبران می‌کند... وَ سکوت، سیگنال‌های مخابراتیِ ما دو برادر را پُر می‌کند... بهانه می‌آورد... با صدای رنگ‌ورورفته‌ای جواب می‌دهد... دیگر دیر شده... می‌گویم شش ماهِ پیش که دیر نبود... گفتم و گفتی به خاطرِ خانمت نمی‌شود... مجبوری... وَ سکوت، ویران کرده پایه‌های صبرِ هر دومان را... کسی باز صدایش نکرده اما... می‌گوید باید بروم... صدایم می‌کنند... ببخش برادر! وَ خداحافظ...دردِ دلم به زانوها کشیده... پاهایم تیر می‌کشد... نا ندارم حتی زانو به زانو شوم... چه رسد به این‌که از ایوان بلند شوم و بروم داخل... ببینم یحیی چرا باز گریه سر داده... نه! نای حرکت ندارم... درد یک جایی از دلم را زیر و رو کرده که ویرانی‌اش به زانوهایم کشیده و مثلِ علفِ هرز پیچیده دورِ پاها... دو تا موبایل را روی حصیر، جلوی خودم می‌گذارم و به قورقورِ قورباغه‌های دُورِ خانه گوش می‌دهم... به جیرجیرِ دوورِ جیرجیرک‌ها که از کنارۀ تنۀ چِش‌ها بلند است... حتی نای زل زدن به ستاره‌ها را ندارم... نای عقب دادنِ گردن را... همان‌طور روی یک زانو نشسته‌ام که درِ خانه باز می‌شود... امّ‌یحیی پِی‌ام آمده... زن‌ها وقتی از جنسِ دلَت باشند، خرابیِ دلَت را زود خبردار می‌شوند... زود بو می‌بَرَند... می‌نشیند روبرویم... دست می‌گذارد روی آن دستم که روی زانویی گرفته‌ام که بیشتر تیر می‌کشد... دستش الکتریستۀ مَحَبَّت و سکینه دارد... من رسانای ام‌ّیحیی هستم... قلبم از سکینه پُر می‌شود... خیال کن وسطِ فروریخته‌های خانه‌ای تاریک و جنگ‌زده، کسی چراغ بیفروزد... آینه و قرآن بیاورد... وَ آستینِ سازندگی بالا زند... نمی‌پرسد... خبر می‌دهد... خبر را به صاحبِ خبر می‌دهد: خوب نیستی! من جواب می‌دهم برادرم که بیاید اینجا، می‌بَرَمش پیشِ شیرین... وَ امّ‌یحیی هم ویران می‌شود... این را از دستی که از روی دستم کشید و روی زانویش گذاشت فهمیدم... دو تا ویرانیم... تکیه‌زده به هم... به سنگینیِ گالونِ آبی که روی دوشِ شیرین بود و ما اوّل‌بار در همان حال هم را دیدیم... وقتی با امّ‌یحیی رفته بودیم به روستایی سر بزنیم... به روستایی که دور از نخلستان افتاده... دور از هوتک‌ها... دور از آبادی و ذره‌ای سبزرنگی... به روستایی درست میانۀ بَرَهوت... روستایی میانۀ آن جایی که شما هر چقدر هم تلاش کنید یا جستجو، نخواهید تصور کرد... دور... پَرت... خشکیده... تنها... بدونِ حتی یک درخت... با خانه... خانه؟! نه! با اتاقک... اتاقک؟! نه... بگویم طویله، بی‌احترامی شده به جانِ محترمانی که در آنها زندگی‌ می‌کنند... جامع و مانع نیست، اما به احترامِ عزیزانِ ساکن در آنها، می‌نویسم آلونک... با آلونک‌هایی که زیاد نیست... وَ بیشترِ همین کم‌ها هم خالی شده و ساکنینش مهاجرت کرده به شهرها... به امیدِ رهایی از فلاکت... با یک دستشویی به سبکِ زندگیِ عهدِ حجر... در میانۀ روستا برای همۀ اینها که مانده‌اند و کم‌اند... خیلی کم‌اند... انگار تبعیدشده و فراموش‌شده... طردشده و رهاشده... 45 دقیقه پیاده تا روستایی نزدیک که تنها یک آب‌انبار دارد که معلوم نیست آخرین بار کِی لایروبی شده... وَ آبِ آشامیدنیِ مردمش سالم نیست... این را پوست‌های خرابِ اهالی می‌گفت و تنبلیِ تخمدانِ زنان که ناباروری برای این روستا آورده... ما روستای کناری بودیم... اینجا را ندیده بودیم... بس که پرت است... افتاده پشتِ تپّه‌ای بلند و قِناس... دیدم دختری نحیف، با گالنی سنگین، راه افتاده میانۀ بیابان و می‌رود سمتِ تپه... اهالی گفتند شیرین است... از روستای کناری... آب‌آورِ خانه‌شان است و روزی سه بار برای بردنِ آب می‌آید و می‌رود... روزی سه بار... روزی سه بار... من اهلِ این اَداها نیستم که مردها هم می‌توانند گریه کنند! این اَداها که چه کسی گفته گریه مالِ مرد نیست! جمع کنید این شعارهای پوچِ مسخره را که حتی نمی‌تواند یک ساعت حالتان را بدونِ تراپی و آهنگ و وبلاگ و مهمانی و هزار مسخره‌بازیِ دیگر خوب کند! نه! مردهای مکتبِ ما گریه‌هاشان را می‌بردند نیمه‌های شب... میانۀ نخلستان... سر در چاه... مردانِ مکتبِ ما، روزها که مردانِ مکتبِ شما زیرابرو برمی‌دارند و هشتگِ زن، زندگی، آزادی ترند می‌کنند، با یک خودکار و برگی کاغذ، طاغوت را به زیر می‌کشند و شب‌ها در تاریکی و خلوت، گریه‌هاشان را برای خدا می‌برند و حوله پشتِ حوله از خشیّتِ الهی و دردِ خلق‌الله خیسِ اشک می‌شوند... مردانِ مکتبِ ما، به روزی سه بارِ ماجرای شیرین که می‌رسند، محمود کریمی پِلی می‌کنند و پای روضۀ سکینه بنت الحسین علیه السلام از حال می‌روند... مردانِ مکتبِ ما... نای حرف زدن ندارم... کارمان تمام شده... سوارِ وانت می‌شویم... می‌افتم دنبالِ شیرین، میانۀ بیابان... بوق می‌زنم و متوجه می‌شود... امّ‌یحیی سرش را از پنجره بیرون می‌برد و میانۀ خاکِ به هواشده از حرکتِ ماشین، برای شیرین دست تکان می‌دهد که صبر کند... به او می‌رسیم و سوارش می‌کنیم... تپه را دور می‌زنیم و به روستایش می‌رسیم... خودم را می‌خورم که چطور از اینجا غافل بودم... چطور خوب نگشته‌ام... خوب شناسایی نکرده‌ام... چطور نشنیده بودم اسمِ اینجا را... خودم را می‌خورم که گفته‌اند شیرین... شیرینِ نحیف... روزی سه بار با آن گالون... هندزفری بگذارید... محمود کریمی پِلی کنید... بگذارید با صدای بلند از علقمه بخواند... از آن‌که آب‌آور بود... از آن‌که دست‌هایش... پیشانی‌اش... فرقِ سرش... از آن‌که مَشکَش... با صورتش... از اسب... بدونِ دست... در مکتبِ ما مردها گریه نمی‌کنند... مگر بالای سرِ آب‌آور... با صدای بلند... به لرزیدنِ شانه‌های مردانه... مگر به وقتِ پایین آوردنِ پیکرِ دخترانی که دشمن برهنه از درخت آویزان کرده و خونِ مردانِ شجاعِ مکتب‌مان آنها را با احترام پایین می‌آورد و به عزّت می‌پوشاند و دفن می‌کند... مردانِ مکتبِ ما روح‌الله عجمیان‌اند که... نای حرف زدن ندارم... نای اختلاط و مردم‌داری... یک جایی از دلم درد گرفته که فکر می‌کنم ریشه‌هایش عقب‌تر از عصرِ عاشوراست... شاید کنارِ یکی از دخترانی که در مکه زنده‌به‌گور شده... امّ‌یحیی را می‌فرستم بینِ مردم و خودم گالونِ آبِ شیرین را می‌برم خانه‌شان... خانه؟! نه... اتاقک؟! نه... آلونک‌شان... پانزده خواهر و برادرند... برادرها شهر رفته‌اند که کار کنند... صیّادی... حمّالی... هرچه شد... خواهرها سه تاشان در نوجوانی با مریضی از دنیا رفته‌اند... بقیه شوهر کرده‌اند... همین روستاهای اطراف‌ند... پدرِ شیرین رفته... کجا؟ نمی‌دانند! مادرِ شیرین مُرده... با که زندگی می‌کند؟ همسرِ سومِ پدرش... پیرزنی فرتوت و در بسترافتاده... مردِ خانه؟ شیرین... درآمد؟ کیمته امدادِ امام خمینی و یارانه... برادرها؟ کار و باری ندارند... در حدِّ گذرانِ خودشان... همۀ اینها را شیرین برایم تعریف کرد... وقتی از همان گالونی که روزی سه بار می‌گذارد روی شانه‌اش و تپه را دور می‌زند و به سختی آب می‌آورد، برایم لیوانی آب ریخت و داخلِ سینیِ دونفرۀ لب‌پریده‌ای گذاشت و با احترام جلویم قرار داد... من؟ خوشحال بودم که وضو دارم... که با وضو به آن لیوانِ مقدّس و متبرّک دست می‌برم... من؟ من آن لیوان را به نیّتِ شِفای قلب و روحم خوردم... شِفای فهم و درکم... من نیمِ آن لیوان را نگه داشتم که امّ‌یحیی هم بنوشد... رویم نمی‌شد و اگر نه اجازه می‌گرفتم لیوان را بیاورم فرزندانم هم بنوشند... لیوانی متبرّک به شانه‌های نحیفِ شیرین... که از هر ده جمله‌اش، ده جمله‌اش "شکرِ الله" داشت... شُکرِ الله تا حالا وانماندیم... شُکرِ الله خودش روزی می‌رساند... شکرِ الله کمیته هست... شُکرِ الله بهداری به مادرم می‌رسد... شُکر الله کمیته هزینۀ درسم را داد... شُکرِ الله تا دیپلم خواندم... شُکرِ الله روستاهای اطراف مدرسه داشت... شُکرِ الله شاگرد اوّل شدم... شُکرِ الله درس خواندن دوست دارم... شُکر الله کسی نبود مانعم شود... دوست دارم می‌رفتم دانشگاه که بتوانم اینجا را آباد کنم، اما... وَ باز با لبخند و رضایت به من می‌گوید شُکرِ الله! وَ در جوابِ برایم یک لیست از نیازهایتان را بنویس، باز هم می‌گوید شکرِ الله! چیزی نیاز نیست... خدا روزی‌رسان است... شیرین! شیرین! شیرین! دخترِ قلبم! دخترِ ایمانم! دخترِ عبودیتم! شیرین! با من چه می‌کنی؟!... شیرین زیباست... وَ عجیب که پوشیده... لباسِ بلوچیِ زردرنگی که کلِ دوخت و سوزن‌دوزی‌اش، هنرِ دستِ خودش است و شش ماه برایش وقت گذاشته، نه یقه‌اش هندی و باز است، نه شالِ روی سرش بر باد... محفوف و ملفوف و باوقار... نوزده ساله... وَ شاکر و شاد و شیرین... اهلِ سنّت است اما پرِ چادرِ ما رأیتُ الّا جمیلا بر سرش سایۀ وسیعی کشیده... شیرین! باید پشتِ بام بروم... هندزفری بگذارم... و صدای محمود کریمی را بلند کنم وقتی دارد از زینب سلام الله علیها برایم می‌خواند... به یادِ تو... به نیابتِ تو... به خاطرِ تو... به احترامِ تو... که آوارِ دلم را کشانده‌ای به غدیر... آنجا که پِچ‌پِچه‌های میانۀ مردانِ سیاست و قدرت، فرقِ عبودیّت را شکافت و تو را که جانِ منی از من جدا کرد... من غدیر به تو برمی‌گردم... با امیرالمؤمنین... مظهر العجایب... مرتضی علی.