تازه رسیدم... خوابی... جلوی خودم و گرفتم که بیدارت نکنم که بهت نگم سرد بود... خیلی سرد بود... ازون سردای خشک و بی برف و بارونی که فقط مه‌آلوده... ازون سردای استخوون‌سوزی که تو طاقتش و نداری... بعد می‌دونی دقیقا مثل کی؟ مثل کجا؟ مثل اون سحر ِ قبل ِ نمازی که از هتل راه افتادیم بریم حرم... حرم ِ امیرالمومنین... که نجف همین‌جور سرد بود... سرد خشک و بی برف و بارونی که فقط مه‌آلوده... سرد استخوون‌سوزی که تو طاقتش و نداری... طاقتش و نداشتی... سرما خوردی... حالت بد بود... خیلی بد بود... راضی نشدی بمونی هتل نماز و بخونی... گفتی مگه آدم چند بار تو عمرش نماز صبح و تو حرم امیرالمومنین می‌خونه؟!... وسط راه دیگه گرمای مونده از هتل از تنامون رفته بود... دیگه اون همه لباس کفاف نمی‌داد... حاج آقای کاروان شدت سرما رو فهمیده بود... مسیر ِ مونده تا حرم و سنجیده بود... قدّ بضاعت خودش کاری کرد... عباش و درآورد و گفت بدید همین چند خواهری که با ما اومدن... عبای حاجی رو که گرفتم... گرم بود... گرم ها! از داخل انگار پشم بود... نمیدونم یه جنسی بود که تو بلدی (فوتر بود عزیزم، نوعی نمده)... بیدار شدی بیا هم جنس عبای حاجی رو تو پرانتز بنویس، هم این پست و ویرایش کن و نیم فاصله‌هاش و بذار (چشم، انجام شد) که من نتونستم جلوی خودم و بگیرم که بیدارت نکنم که این و نگم بهت... چی و؟! وایسا داشتم می گفتم! من دوس داشتم عبای گرم حاجی رو بیارم و فقط بندازم رو دوش تو... ولی می‌دونستم ناراحت میشی و بعدش دعوام میکنی که چرا جلوی چند تا دختر مجرد نگرانت شدم که دلشون بسوزه... راستش اونجا و خیلی از جاهای دیگه اصلا دل دخترای مجرد برام مهم نبوده و نیست... اگر مراعات کردم فقط به خاطر اینه که تو ناراحت نشی... با اکراه عبا رو دادم دست یکی از خواهرا و گفتم حاجی گفتن هرکی سردشه این و بندازه رو تنش... هنوز از سمت خواهرا فاصله نگرفته بودم که دیدم همه‌شون اسم تو رو صدا زدن... عبا رو دست به دست رسوندن به تو و بی اونکه ازت بپرسن، انداختن رو تنت و پیچیدن دورت... آخ که چقدر حالت بد بود اون سفر... جقدر سرماخوردگیت شدید بود که حتی همسفرات نگرانت بودن... من چقدر خوشحال شدم... چقدر خیالم راحت شد... ببین مسخره‌اس ولی داشتم الان تو این سرمای مه‌آلود می‌یومدم یکی بهم چای تعارف کرد... من زدم زیر گریه... مرد گنده!!! یارو وا رفت... حتی وانستادم ازش عذر بخوام... یا توضیح بدم چرا... چی شد... فقط با سرعت ازکنارش عبور کردم... گریه کردم چون یاد شای عراقی افتادم... همین دم دمای صبح... وقتی از نماز برمی‌گشتیم... وقتی حال تو به خاطر سرما بدتر و بدتر و بدتر شده بود... وقتی انقد سرماخوردگیت شدت گرفته بود که برگشتنا دو نفر زیر بغلت و گرفته بودن... چرا نذاشتی تا هتل بغلت کنم؟! خودت که چهره‌ت و اون موقع ندیده بودی ببینی چی به روز دل من اومد... اون وقتِ صبح درمونگاهی باز نبود... چادر هلال احمر تو مسیر نبود... مستشفی نبود... فقط باید می‌رسوندمت هتل و پیش پزشک کاروان خودمون... می‌گشتم دنبال مغازه‌ای که یه چیز داغ داشته باشه... حلیم... فرنی... شوربا... نمی‌دونم! فقط داغ باشه... که تو یکم سرپا شی... ولی تو اون سرما هیچ کس نبود... کارد می‌زدی خونم در نمی‌یومد! به بهانه‌ی این که کسی مزاحمتون نشه تو کوچه‌های خلوت، اومده بودم آخر سر همه‌تون راه می‌رفتم که حواسم به تو باشه... سرفه که می‌کردی چرک بود که تو گلوت بالا و پایین می‌رفت و همه خون به جگر می‌شدیم که تو بدنت چه خبره... حاجی صدام زد جلو و بهم گفت کاش خانومت پیاده‌روی و کوتاه بیاد و با ماشین بفرستیش کربلا تا سه روز که ما برسیم استراحت کنه... حه! چه حرفا! به حاجی نگفتم تو دیوانه‌تر از خودمی! نگفتم تا حالا جز با سه روز پیاده‌روی کربلا نرفتی! نگفتم بلیط هواپیمای کربلای یهویی و رو رد کردی فقط چون طریق الحسین نداره! به حاجی گفتم قبول نمی‌کنه... فقط همین! ببین! بهم که چای تعارف کرد زدم زیر گریه چون کنار یه خیابون خلوت و سرمازده... یه موکب قدّ یه دکّه... صاحب دشداشه‌پوش چپیه‌بسته به سر و صورتش... تازه آتیش چاییش و گذاشته بود و کنار خیابون آتیش روشن کرده بود... همه خوشحال شدن... برای تو... من که دیگه جای خود دارم... نشوندیمت کنار آتیش... مرده عراقی زودتر جنبید و چاییش و زودتر دم کرد... فی الفور یه سینی چای ایرانی ریخت و آورد برای ما... چقدر همه براش دعا کردن و ازش تشکر... چقدر خوشحال شد پیکر یخ‌زده‌ی ما رو گرم کرد... سینی که به تو رسید برنداشتی... با همون صدای گرفته... با همون خس‌خس بالا و پایین رفتن چرکا تو گلوت... غلیظ و عراقی گفتی: عفوا اخی! رجائا شای عِراقی!

واااااای همه اول با تعجب نگات کردن... بعد زدن زیر خنده... مرد عراقی که ذوق کرده بود چای خودشون و می‌خوای، زودتر چای همه رو داد و به من رسید و منم با خنده گفتم؛ عِراقی:)

رفته بود دو تا شای عِراقی برامون آماده کنه... صدای خواهرا می‌یومد که داشتن می‌خندیدن که این حتی رو به موتم باشه (دور از جونت) چای عراقی می‌خواد :)

یادته؟! تو کل اون کاروان و اغلب کاروانای دیگه‌مون، تنها عِراقی‌خورهای اصیل من و تو بودیم... تو استکانای باریک و کوچیک... تا کمر شکر... چای غلیظ و قیرمانند... زدم زیر گریه چون دو ساله شای عراقی نخوردیم... آخرین بار کی بود؟! من یادم نیست! تو یادته؟! (آره) می دونم تا هفتم آذر شلوغی ولی هروقت شد... هر وقت خالی شدی... هر وقت تونستی... بیا برام بنویس آخرین بار کی اون معجون بهشتی رو خوردیم (با کمال میل)... اون شرابا طهورای قیررنگ ِ قیرحجم ِ آسمونی‌طعم... زدم زیر گریه چون... دلم عراق می‌خواد... لهجه عِراقی... دشداشه... صبح ِ یخ‌بندون ِ نجف... شای... شای عِراقی... حارّ جدّاََ... کاش پولدار بودم... چهار تا بلیط هواپیما تا نجف... یا کاش یکی می‌فهمید اربعین امید ِ فقرا بود و کاری می‌کرد.......