بسم الله
با بسم الله این پست رو شروع کردم چون برام خیلی مهمه بتونم دقیقا اونی که تو فکرمه رو بگم و شما دقیقا همون رو متوجه بشید. چون از نظر خودم کمی بیان و تفهیمش سخته!
ببینید! من تو کل این پست؛ نقدِ فیلم نمیکنم، هواداریِ شخصیتی از این فیلم رو نمیکنم، حتی فیلم رو توضیح نمیدم و برداشتم رو ازش نمیگم. شاید فقط آخرِ پست نوشتم فیلم رو دوست داشتم یا نه و توصیه میکنم یا نه. همین!
در واقع دقت کنین بچهها که تو این پست محور؛ فیلم یا شخصیتهاش نیستند، محور منم؛ شاگردبنّا!
من دارم براساسِ این فیلم، دربارۀ خودم حرف میزنم. فقط دربارۀ خودم!
تقریبا بعد از یک/سومِ اولِ فیلم، من تا تهِ فیلم گریه کردم! وَ شما نمیدونید برای منی که سخت گریهم میگیره ینی چی!
فیلم گریهدار نبود ها! لااقل برای من اینطور نبود!
من دارم از خودم حرف میزنم. این یادتون باشه.
پس داشتم به حالِ خودم گریه میکردم...
چرا؟
چون امیرم و همون بلا سرم اومده؟!
نه! ابدا!
چون داشتم خودم رو تو اون فضا وارسی میکردم!
خب چه جوری بگم؟
چقد سخته جمع کردنِ این پست!
ببینید بچهها! به ظاهر و اسماً من تو تیپِ امیر و رفقاشم. ظاهر و عقیده و مرام و جبهه و جناح و از این حرفا.
برای همین دقیقا داشتم خودم و تو اون فضا تصور میکردم که من جزوِ کدوم یکی از اینام؟
اون پسر مشهدیهم که از همون اول ثابتقدم و باعقیده پشتِ امیر وایساد و تا تهش هم جا نزد؟
یا اون هارت و پورتیه که گفت پشتتم و با اولین تشرِ مأمورا پشتش و خالی کرد؟
یا اون سه تام که در حقش نامردی کردن؟
نگاه کن! خودِ امیر نیستم اصلا! نه از نظر بلایی که سرش اومده! نه از نظر مرامی و اخلاقی! لعنتی امیر اینقدر شرع و تکلیف براش مهم بود که از حقّ مسلمِ خودش گذشت به عشقِ این مردم... نه! من این نیستم... من حتی نمیتونم جلوی خودم و نگیرم که یارو رو نکشم... باور کنین میکشم! امیر فقط یه مشت زد...
امیر «مؤمن» بود...
من «مسلمان»م فقط...
پس کاراکتر امیر که اصلا نیستم و بذاریدش کنار.
تا این لحظه فکر میکنم کاراکترهای مخالفِ این جبهه هم اصلا نیستم و میذاریم کنار. (انشاءالله هیچوقت هم نباشم ولی آدم از فردای خودش مطمئن نیست... اللّهمّ اجعل عواقب امورنا خیرا...)
دارم صحنه رو تو ذهنتون خلوت میکنم که راحتتر حرفم و بفهمید.
فقط زوم کنین روی رفقای امیر!
من یکی از اونام...
و دقیقا داشتم دو/سومِ نهایی فیلم رو گریه میکردم چون نمیدونستم کدوم...
چون به خودم مطمئن نبودم و نیستم...
چون خودم رو آدمِ روزای سخت... لحظههای سختِ انتخاب نمیبینم هنوز...
چون ترسیدم روبروی رفیقم قرار بگیرم که حق بودنش اَظهرُ مِنَ الشّمسه...
در واقع بذار روشنتر بگم که فکر نکنی سر رفیقبازی گریه کردم! نه!
سر اینکه اگه روزی روبروی حق وایسم چی؟
حقی که اَظهرُ مِنَ الشّمسه...
نگاه کنین؛
رفقاش همون اول پشتش رو خالی نکردن.
این اتفاق تدریجی بود...
تدریج!
وَ با تعلقات...
یکی به خاطرِ تفاوتِ نگاه و خودخواهی...
یکی به خاطر تفاوتِ روش و عدمِ درک...
یکی از ترسِ آبرو...
یکی از ترسِ اخراج از کاری که توش استخدامه...
یکی از ترسِ دردسرای دیگه...
به تدریج...
حتی پشتِ رفیقشون...
نه!
بذار بنویسم حق
که خلطِ مبحث نشه،
به تدریج...
حتی پشتِ حق رو خالی کردن...
هیچ!
که همدستِ ظالم شدن
وَ روبروی حق قرار گرفتن..........
آه خدا!
اینجا قشنگ به هقهق گریه میکردم...
بعد داشتم فکر میکردم چرا دنبالِ استخدام شدنم؟
استخدامی تو هر کاری ینی بند...
ینی تعلقات...
ینی وابستگی...
وابستگی ینی نقطهضعف...
نقطهضعف ینی عقبنشینی...
ینی سرسپردگی...
ینی بردگی...
من انگشتشمار و نادر دیدم کارمند و معلم و پزشک و هر شاغلِ رسمی دیگهای که تونسته باشه شرافت و انسانیت و عقایدش رو حفظ کرده باشه...
پشتِ کلاهشرعیهای گشاد و خوشآب و رنگی همیشه قایم شدن و توجیه پشتِ توجیه برای خیلی کاراشون دارن که شرعا حرامه!
من از این همیشه وحشت داشتم!
همیشه!
این رهایی و شغلِ آزادم رو دوست دارم چون همیشه راحت ایستادگی کردم... چون همیشه چیزی برای از دست دادن نداشتم... چون از هیچ اخراجی نترسیدم... چون پروندهای جایی ندارم که توش اخراج ثبت شه و جای دیگه بهم کار ندن... رها بودم... رها! و این رهایی برای ایستادگی روی عقایدم خیلی مؤثر بوده...
فکر کن بعد از یک سال استخدامی...
بعد از یک سال که به رفاه و حقوقِ ماهانه و دفترچه بیمه و حقوقِ تعطیلات و مزایا عادت کردم...
بعد از یک سال که فکر کردم عاقبتِ خودم و خانوادهم تأمین شد...
بعد از یک سال که به اون آبباریکۀ معروفِ کارمندی به چشمِ روزی نگاه کردم و اون سازمان یا نهادِ کارفرمای من شد روزیرسان تو فکرم...
بعد چطور قراره وقتی حق و ناحقی بشه و من بخوام طرفِ حق رو بگیرم و بیان من و با سلبِ رفاهم تهدید کنن، یا به من وعدۀ رفاهِ بیشتر بدن، من هنوز ثابتقدم باشم؟!
چَرنده هر کی بگه میشه!
من از ماجرای طرّماح همیشه وحشت دارم...
وقتی برای طرّماح اتفاق افتاد... من که دیگه جای خود دارم!
اوستا راست میگه؛
استخدام شدن
کارِ بچهمذهبی نیست!
نباید باشه!
استخدامی؛ مزدوریه!
مرگِ خلاقیت و آزادگیه!
مؤمن باید کارآفرین باشه...
حتی اگه شد کارگر باشه از همونایی که پیغمبر دستش رو بوسیدن...
ولی استخدامی... کارِ هر کسی نیست... سخته توش آدم موندن...
اگه کارمندی رو سراغ دارید که پایبندِ عقاید و اصول و ارزشهاست و هنوز آدمه؛ به نظرم برید دست و پاش و ببوسید!
خیلی سخته!
خیلی!
من تمومِ دیشب که داشتم فیلم رو میدیدم و اشک میریختم همهاش از فردای خودم ترسیدم... از فردای خودم! از عاقبتم!
آی الله اکبر...
خدا کنه اصلِ حرفم و گرفته باشید...
|| دیدنِ این فیلم جرم است؛ دوستش داشتم. توصیه میکنم ببینید. توصیه میکنم بادقت ببینید! ||
|| به نکاتِ ریزش خیلی دقت کنین! مثلا اونی پای امیر موند که ظاهرا پسرِ علیه السلامی نبود و به دخترِ همکلاسیش علاقه داشت... و اونی خیانت کرد که مثلا مداح بود اما آخرِ مجالسش مراسمِ لعن داشت... یا به صداقتِ اونی که فقط برای کسرِ خدمتِ سربازیش اومده بود دقیق شید که اصلا خیانت نکرد... خیلی همهچیز بهجا و اصولی بود... ||
|| دمِ همه عواملِ فیلم گرم ||
|| دیر دیدم چون وقت نداشتم وقتِ اکرانش :) ||
|| استخدامی یه ترسه... میدونم ترسای بزرگترم برای روزای سخت هست... اینجا خوندمش... من از استخدامی گفتم چون فردا آزمونش و دارم و به اصرارِ خانوادهس... ||