یک.

متنی که پیشِ رویم گذاشتند آسان بود، خوب ترجمه کردم. سؤالاتِ تخصصی را خوب پاسخ دادم. دستم پُر بود و به لطفِ اجبارهای همسرم در این چند سال، مقاله‌هایم دهان‌پُرکُن بود، گرچه برای نوشتن‌شان اکراه داشتم و کلی به جانِ همسرم نِق زده بودم، اما او چنان روزی را می‌دید. همه‌چیز عالی بود جز این‌که من بچه داشتم و راهِ دور بودم. راهِ دور هم برای‌شان راهِ حل داشت و استادِ پروازیِ دانشگاه می‌شدم، اما بچه... از من پرسیدند چند فرزند دارید؟ گفتم سه تا این دنیا، دو تا آن دنیا! افسوسِ الکی خوردند و گفتند با سه فرزند که نمی‌شود پژوهش کرد! گفتم پس تا اینجا را چطور آمدم؟! سکولارترین استادم نیشخندی زد و گفت: حتما جهادِ فرزندآوری کردید! نیشخند را با نیشخند جواب دادم که به سه تا فرزند جهاد نمی‌گویند! هرکه گفته باور نکنید! خواسته کم‌کاری‌اش را کتمان کند! تا چهار فرزند که طبیعی است، به بعد از آن جهاد می‌گویند! پس جهادگری روبرویتان ننشسته! 

استادِ دانشگاه نشدم چون معتقد بودند با سه فرزند نمی‌شود کارِ علمی کرد(!) البته چیزهای دیگر هم بی‌تأثیر نبود؛ چادرِ روی سرم... محلِ زندگی‌ام... قابِ عکس‌های پشتِ سرم... پروفایل‌های تلگرامم... ایمیلم... اما به قولِ همسرم، من وظیفه‌ام را انجام دادم؛ نتیجه با خداست. می‌روم برای سالِ بعد آماده شوم و ان‌شاءالله مرا با چهار فرزند در این دنیا ببینند! 

 

دو.

اطرافِ خیابون‌های قابون بودم که دو تا دخترخانوم روبروم سبز شدن. حجاب‌شون اصلا جالب نبود... درواقع خیلی فاصله‌ای با برهنگی نداشتن... رفتم جلو و سربه‌زیر سلام و علیکی کردم و بهشون گفتم پوشش‌تون اصلا مناسب نیست... براشون از پوششِ حضرتِ زینب سلام الله علیها گفتم و مختصری هم برنامۀ غرب برای فسادِ جوان‌ها رو. گفتم دین‌تون اگه اسلام باشه یا مسیحیت یا یهود، فرقی نداره، هر سه دین مقیّد به پوشش هستن. 

خب البته چیزی که تعریف می‌کنم برای خودم تازگی نداره، اما احتمالا برای خیلی‌ها عجیبه! در سوریه و لبنان، نود درصد در مقابلِ امر به معروف و نهی از منکر از شما تشکر می‌کنن! یعنی جوابِ تذکرِ شما، تشکر هست! شاید ده درصد باشن که یا تعجب می‌کنن و یا توهین می‌کنن و نوعی شکستنِ حریم‌شون محسوب می‌شه. 

اون دو دختر حدودِ بیست دقیقه سخن‌پراکنیِ من رو گوش دادن و آخرش وقتی داشتن با دست‌هاشون لبۀ دامن‌هاشون رو صاف می‌کردن بلکه کمی بیشتر پوشیده شن، از من تشکر کردن و ازم پرسیدن شما اهلِ کجا هستین؟ چون عربی حرف زدنم لهجه داره براشون و از کلماتِ راحت‌تری هم برای مکالمه استفاده می‌کنم. وقتی گفتم ایرانی‌ام، با احترامِ بیشتری ازم تشکر کردن و خیلی خواهر و برادرانه از هم جدا شدیم. 

ان‌شاءالله به زودی به این درجه در ایران هم می‌رسیم و به‌مرور همه در کنارِ هم به سلامتِ دین و روانِ هم‌دیگه احترام می‌ذاریم. 

 

سه. 

گزینۀ بعدی، آموزش و پرورش بود. ثبت‌نام کردیم و با هم سخت خواندیم. سخت خواندیم. سخت و جدی خواندیم. آخرِ اردیبهشت آزمون داریم. آنجا هم قبول شویم یا نه، با خداست، ما انجامِ وظیفه کردیم. با این‌که نه من توانِ در اختیارِ دولت بودن را دارم، نه شاگردبنّا علاقه‌اش را، اما حساب و کتاب کردیم دیدیم بابتِ کم‌کاری نمی‌توانیم روزِ قیامت پاسخی بدهیم. این گزینه برای هر دوی ما خیلی سخت بود. برای همین با تأکید نوشتم: سخت خواندیم! یعنی واژۀ "سخت" واقعا بر ما سخت گذشت و می‌گذرد. گاه شاگردبنّا سر بر می‌آورد که اگر قبول شوم سی سال عمرم را باید محدود باشم... محدود به زمانی مقیّد... به مکانی مقیّد... به قواعدی غیرمنعطف... دیگر نمی‌توان به بلوچستان سر زد... به وقتِ نیاز سوریه رفت... نمی‌شود همه‌چیز را رها کرد و خود را به سیل و زلزله رساند... با زندگیِ کارمندی، نمی‌شود آزاد و آزاده زیست... مزدور می‌شوم و چشمم به جای آسمان، روی روزهای تقویم دنبالِ روزی می‌گردد! 

من منبر می‌رفتم و روضه می‌خواندم که همۀ اینها جمع می‌شود در جهادِ تربیتِ نسل... به‌جای همۀ اینها که گفتی مشغولِ کاری مهم‌تر و ریشه‌ای‌تر و بنیادی‌تر می‌شوی... 

آرام می‌شد. باز من گُر می‌گرفتم که خسته‌ام! از درس خواندن و در محیطِ علمی بودن خسته‌ام. دلم خانه‌ام را می‌خواهد. شام و ناهار درست کردن را. لباسِ فرزندانم را با دست شستن. دلم می‌خواهد عصرها بی‌دغدغه به خانۀ نور بروم. با هم به خانۀ ماسی برویم. در نان پختن کمکش دهیم. با هم از شوهران‌مان حرف بزنیم و میانۀ صحبت‌هایمان کودکانِ پابرهنه روی خاک را نگاه کنیم. من خانم شدنِ دخترم را نفهمیدم... سرم به درس و کتاب بود و اضطرابِ شب‌های امتحان... پسرم که از پله‌های خانۀ مشهدمان افتاد و جای بخیه هنوز روی پیشانی‌اش مانده، من نبودم... در کلاسِ پدیدارشناسی مشغولِ تحلیل بودم... می‌خواهم قد کشیدنِ یحیی را ببینم... این شباهتِ بیش از اندازه‌اش به تو را خوب تماشا کنم... اگر زمین خورد خودم بلندش کنم... اگر از بازی دیر به خانه برگشت، خودم دعوایش کنم... من برای بیرون از خانه بودن، دیگر نایی ندارم... 

آغوشِ همسرم با لالایی‌هایی به محتوای زنانِ بزرگِ تاریخ آرامم می‌کرد. به قدسِ ایران فکر می‌کردم و بانو حدیدچی... از بنت‌الهدی صدر خجالت می‌کشیدم و با خیالِ عاشقانۀ امّ یاسر به خواب می‌رفتم. 

گریزی نیست... تا ظهور باید سرِ پا بود و به قدرِ نیاز خورد و خوابید! 

 

چهار. 

وقتی اومدیم اینجا، حتی خودمون هم ناامید بودیم. خودمون یعنی خونواده‌م و گروهِ جهادیم. چراش گفتنی نیست... چطوری ناامیدی شد امید هم فعلا گفتنی نیست... چی گفتنیه؟ این‌که دیگه اینجا فقط من نیستم! حالا مردم برای خودشون آستین بالا زدن... بلند شدن... راه افتادن... از "نه" شنیدن نمی‌ترسن... با اولین "نه" عقب نمی‌رن... از کُری‌ها و ترسوندن‌ها و هوو شدن‌ها و فلسفه‌بافیِ بی‌عرضه‌های حرّاف دیگه ناامید نمی‌شن... الفبای مطالبه رو بلدن... 

وقتی اومدیم اینجا جز سعید کسی پای کار نبود... حالا صبح‌ها جوان‌ها و هرکه توانِ کار داره از روستا می‌زنه بیرون و غروب همه با هم برمی‌گردیم... جز مُسن‌ها و ناتوان‌ها و بچه‌ها، مردی تو روستا نمی‌مونه... 

تقسیمِ کار یاد گرفتن... هرکی پیِ کاریه... دارم کتاب می‌نویسم... این روزها که کمتر اینجا می‌نویسم، دارم روایتِ بلوچستان رو مکتوب می‌کنم که بعد از اینجا با دستِ پُر برگردم شهرم و بدم چاپ کنن و بمونه برای هرکی که فکر می‌کنه "نمی‌شه"! 

شد. 

به لطفِ خدا شد. 

به عنایتِ امام زمان ارواحنا فداه شد. 

 

پنج. 

از وقتی زنگ زدند و دعوت کردند، تا وقتی سرِ بردنِ بچه‌ها چانه زدیم و قبول نکردند، تا وقتی باروبندیلِ حداکثری برداشتیم که خرجِ حداقلی داشته باشیم و با مزدا دو کابینه راهیِ تهران شدیم، تا آن صفِ طویلِ بازرسی که دو و نیم جزوِ قرآنم را خواندم، تا ورودِ آقا و بالا بردنِ دست‌شان و سرازیر شدنِ انرژیِ خالص به قلبم... خیال می‌کردم همه‌چیز رؤیاست... خواب است... خوابی شیرین که بالاخره از آن بیدار می‌شوم و جز طعم و عطری برایم نمی‌ماند... اما هنوز چادری که صبحِ یکشنبه سرم بوده را نشسته‌ام که مبادا ذراتِ نور از آن شسته شود... بریزد و از کف برود... 

همسرم و بچه‌ها بهشت زهرا سلام الله علیها رفته بودند. شاگردبنّا محضرِ چمرانِ بزرگ شتافته بود تا من آقای چمران را زیارت کنم. بارِ اوّلم نبود و تا توانسته بودم خودم را به سخنرانی‌های روزِ اولِ عیدهای حرمِ امام رضا جان رسانده بودم، اما اینجا و این‌طور... بارِ اول بود و شور و شوقِ خودش را داشت. 

از رؤیتِ آقای باصلابت و مقتدرم هرچقدر بنویسم کم است... به دعایی بسنده می‌کنم که نصیبِ همۀ آرزومندان شود...

اما دلم می‌خواهد از محتوای جلسه بنویسم... 

یک دورِ دیگر صحبت‌های دانشجویان و آقا را ببینید یا بخوانید و دقت کنید، کلِ جلسه را می‌توان در دو عبارت خلاصه کرد:

در توهم بودنِ دانشجوها از انجامِ وظیفه،

نارضایتیِ آقا از کم‌کاری‌ها...

دانشجوها، باد به غبغب‌انداخته و متکبّرانه، گویی سال‌ها خور و خواب نداشته و در راهِ اعتلای اسلام و انقلاب دودِ چراغ خورده‌اند و مو سپید کرده‌اند... حرف‌ها و شعارهایشان غیرواقع... فکرنشده... خام... گاه حتی طلبکارانه... 

کاش می‌شد به جای همۀ آن‌چه گفتند، به من اجازۀ عذرخواهی از ساحتِ امامِ امّت را می‌دادند... 

غالباً بعد از چنین دیدارهایی دیگر نمی‌توان مذهبی‌ها را روی زمین پیدا کرد(!) همه باد به غبغب‌انداخته، پیامبر و امام‌اند و ما همه بدهکارشان(!) من اما بعد از آن دیدار مغموم و افسرده‌ام... 

شاگردبنّا که دنبالم آمده بود و به خاطرِ زیارتِ امام‌مان مرا که متبّرک به تنفّسِ آقا شده بودم بوسید و در آغوش کشید، وقتی داشتم افطاری‌ام را به بچه‌ها می‌دادم، از من با تعجب پرسید چرا ناراحتی؟! 

گفتم به خدا هرچه می‌گفتی و می‌نوشتی درست بود! هی گفتی همه در توهمِ کارید و جز حرّافی چیزی ندارید، تو را تخطئه کردند... نوشتی به جای حرف زدن، عمل کنید، گفتند مغروری... اردو به اردو تذکر دادی کاری که شما می‌کنید جهاد نیست، گفتند متکبّری... تذکر دادی درگیرِ استدراج هستید... فریبِ همایش‌ها و دوره‌ها و چهار کتابی که خوانده‌اید و نفهمیده‌اید را نخورید، تو را طرد کردند... نبودی ببینی دانشجوها با چه توهمی حرف از نکرده‌هاشان می‌زدند و وظایف‌شان را از آقا طلب می‌کردند... 

گفتم آقا تمامِ طعنه و کنایه‌هایشان کم‌کاری را نشانه گرفته بود... اگر کسی بفهمد... لحنِ آقا، جملاتِ آقا، نکاتِ آقا همه بوی نارضایتی می‌داد... مثلِ دیدار با مسؤولین که گویی 1400 سالِ پیش است و حکمِ حجاب بینِ پوششِ زینتیِ محجبه‌های مدرن و بابهانه، پشتِ عباهای به جای چادر و پشتِ احادیثِ به‌نفع جداشده گم شده که فرمودند حجابِ بانوان وجه و کفّین است، این جلسه هم داشتند بدیهیات را مرور می‌کردند... این یعنی مسیر درست نیست! این یعنی راه کج شده و کسی یا نفهمیده یا نخواسته بفهمد... 

گفتم داریم به اِحیای دین در ظهور نزدیک می‌شویم... گفتم جوانی ادعا کرد راه باز کنید ما به غزّه برویم... من خندیدم و توی دلم گفتم شما توی خیابان عُرضۀ امر به معروف و نهی از منکر داری؟! منتظر نشستم ببینم آقا چه جواب می‌دهند و از جواب‌شان بی‌نهایت خوشحال شدم... آقا فرمودند خواسته‌های‌تان غیرواقع‌گراست... فکرنشده است... از روی هیجان و شورِ بدونِ فکر است... گفتم شاگردبنّا! به نظرت به آقایشان هم مغرور می‌گویند یا متکبّر؟! یا حدیثی پیدا می‌کنند و تأویل می‌کنند که حرفِ آقایشان را به نفع مصادره کنند؟! 

من آن روز با چشم‌های خودم "الغارات" دیدم! 

امامِ امّت هَل مِن ناصر می‌طلبید و در مقابل مذهبیونِ طلبکار، گلو پاره می‌کردند که "من"‌هایشان بیشتر دیده شود... 

 

شش. 

به تعدادِ شیعه‌های دنیا، یک نفر اضافه شد.