یه زمانی اولین صادرکنندۀ صابون زیتونِ دنیا، سوریه بود. بزرگترین شهرک صنعتی غربِ آسیا، حلبِ سوریه بود. حالا سوریه روزی دو ساعت برق داره! عِراق روزی دو ساعت برق قطع می‌شه، اما سوریه کلا روزی دو ساعت برق داره! سوری‌ها ماشین‌های شاسی‌بلند و خفنی دارن، اما بنزین ندارن که بریزن توش و سوارش شن! طولانی‌ترین صفوف در سوریه، صفوفِ پمپِ بنزینه... 

تو سوریه دیگه گاز نیست... به پولِ ایران باید یک میلیون و پانصد هزار تومان بدی تا یه کپسولِ گاز بگیری! بیشترین میزانِ حقوقِ هر سوری، حدودِ دو میلیون تومنه! با این دو میلیون هیچ کاری نمی‌شه کرد... 

از بحرانِ آب در سوریه نمی‌تونم حرفی بزنم... این‌قدر اشک ریختیم و بغض کردیم که سوی چشمام کم شده و دوباره عینک‌لازم شدم... 

همین ماهِ پیش لبنان پُر بود از گداهایی که ملیتِ هر کدوم رو می‌پرسیدم سوری بودن... تو خودِ سوریه کلی چادر می‌بینین که وسطِ زمین‌های بایر و پای کوه زده شده و بی‌خانمان‌هایی که داخلش زندگی می‌کنن قبل از جنگ متموّل و ثروتمند بودن... 

دورِ زینبیه پر از کپرنشینه... 

سالِ نود و شش که میانۀ جنگ و خون و آتش می‌رفتی سوریه، این‌قدر درگیرِ دفاع بودی که وقت نمی‌کردی تحلیل کنی بعد از این جنگ چه به روزِ سوریه میاد، اما حالا که جنگ تموم شده و آرامش روی خودش رو نشون داده، سوریه شده موزۀ عبرت! 

مردمش به وقت بیدار نشدن... لاجرم زیرِ لگدِ دشمن از خواب پریدن! 

حالا با غیرت از کشورشون حرف می‌زنن... طرفدارِ تولیدِ ملی شدن و فقط کالاهای بُنجُلِ ساختِ سوریۀ بعد از داعش رو می‌خرن... بشّار اسد، قابِ عکسِ مغازه‌ها و خونه‌هاشون شده و برای ایران رگِ گردن باد می‌کنن... همون سوری‌هایی که قبل از جنگ، فریب‌خورده بودن و تو راهپیمایی‌هاشون گونی گونی دلار پخش می‌کردن که مردم رو از بشّار اسد و حکومتِ مستقلِ سوریه بیزار کنن... جریان‌های زن، زندگی، آزادی‌شون این‌قدر از داعش باردار شدن که با اشک از استقلال و عزتِ سوریه حرف می‌زنن... مرد، میهن، آبادی‌شون از درون شکسته و حتی نای حرف زدن ندارن... 

من یادمه! میانۀ جنگ که حججی‌های ما پرپر شدن، سمتِ حرمِ حضرت رقیه سلام الله علیها که بخشِ خوش‌نشین و بالاشهرِ سوریه است، جوانانِ شلوارک‌پوشِ سوری، لبۀ بالکن‌های رستوران‌ها مشغولِ دختربازی و دود کردنِ پیپ‌شون بودن... صدای انفجارهایی که از گوشه و کنارِ شهرشون بلند می‌شد، خوشحال‌شون می‌کرد و داشتن برای سرنگونیِ حکومتِ سوریه لحظه‌شماری می‌کردن... 

اون موقع نمی‌شد این چیزا رو گفت... تفِ سربالا بود! از اون مدل کم‌فهم‌ها تو ایران هم داریم! می‌گفتیم می‌گفتن پس چرا ما بریم اونجا بجنگیم! حالا بیا و ثابت کن سوریه، پیش‌مرگِ ایران شد! هرچی قرار بود اینجا اتفاق بیفته، اونجا اتفاق افتاد... 

خیلی‌ها هنوز فکر می‌کنن ماجرای هتکِ حرمتِ ناموسِ سوری افسانه است... اما دخترای فوعه و کفریا، پیش‌مرگِ دخترای ایرانی شدن... 

الآن ولی می‌شه از اون شلوارک‌پوش‌های ادب‌شده حرف زد! همونایی که الآن تو لبنان در حالِ گدایی هستن یا پای کوه، تو چادر دارن آتیش روشن می‌کنن که گرم شن! همونایی که حالا خودشون رو جِیش البشّار صدا می‌زنن و برای سوریه گریبان می‌درن... 

اما دیر بیدار شدن... 

دیر...

خیلی دیر...

زیرساخت‌ها جوری از بین رفته که تا سه نسلِ بعد هنوز سوری‌ها درگیرن و شاید اون موقع بتونن تازه کمر راست کنن... 

تو دلِ جنگ همه فقط ویرانی‌های ظاهریِ سوریه رو دیدن... کشورِ زیبایی که خرابه شد... 

حالا اما چیزهای دیگه هم دیده می‌شه... 

ویرانی‌هایی عمیق‌تر... جان‌سوزتر... 

وقتِ جنگ سخت اشک‌مون برای سوریه جاری می‌شد... حالا ولی... خارج از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها و حضرت سُکَینه سلام الله علیها، گوشه به گوشۀ سوریه، بدونِ روضه می‌تونی های‌های گریه کنی... 

واردات و صادراتِ دو فرودگاهِ حلب و دمشق تعطیل... مرزهای زمینی بسته... کفریا هنوز تحتِ اشغالِ تروریست‌های تکفیریِ ترکیه... 

تنها معبرِ صادرات و وارداتی که باز مونده؛ گردنۀ بوکمال که شاهکارِ فرماندهی و اخلاصِ حاج‌قاسمه... 

اگه بوکمال بسته شه، سوریه با غزّه هیچ فرقی نخواهد کرد! بوکمال تنها راهِ تنفسیِ سوریه‌ایه که یه زمانی یکی از شاخ‌های حیاتیِ غربِ آسیا بود... 

اونجا دیگه شیعه‌ای نمونده... کمتر از پنج درصد شیعه سرِ پاست که اونم تو نُبُّل و الزهرا و فوعه و کفریا پراکنده‌ان... 

یارِ ما خواست اونجا کترینگ بزنه برای بازاری‌ها اما بعد از سه ماه، خسارت کرد و کترینگ تعطیل شد... چرا؟ چون بازاری‌ها پولِ خریدِ غذا ندارن و با یک وعدۀ غذایی زندگی رو سر می‌کنن... 

کاروان‌های زیارتی بعد از جنگ فقط حرم می‌برن و همون دورِ حرم... فرصتِ دیدنِ حقایق رو از زوّار می‌گیرن... 

توانِ مالیش رو ندارم و اگر نه کاروانِ زیارتی سوریه می‌زدم و مردمم رو می‌بردم کنارِ زیارت، بیدار بشن! قبل از لگدِ دشمن بیدار بشن... 

کاروانِ سوریه نه حاج‌آقای روضه‌خون می‌خواد، نه راوی... ببر مردم و تو شهر و روستا و مرزها بچرخون... خودشون می‌فهمن چی شده... 

 

 

 

سلام بر "من"‌های بیان! 

عذرخواهی می‌کنم که هنوز آمارگیرِ اینجا شلوغه و نبودیم که محضرتون مطلبی تعارف کنیم. 

به لیاقتِ خودم که ابدا! به کرامتِ حضرتِ زینب سلام الله علیها دعاگو بودم؛ برخی رو خصوصی‌تر و جدی‌تر و ویژه‌تر... مثلا برادرِ قرآنیم شنگول‌العلما و خانم سوسن جعفری. 

خودمون رو به انتخابات رسوندیم و تا بلوچستان برسیم هم جهاد تبیین کردیم و هفده روستای اطرافِ ما، تمامِ واجدینِ شرایطش رأی دادن و پرچم‌ِ اینجا بالاست... امّ‌یحیی درگیرِ مصاحبۀ استادیِ دانشگاه بود که قبول نشد چون راهِ دوره و فرزندِ زیاد داره(!)... فعلا هم درگیرِ تبعاتِ سیلِ بخش‌های جنوبیِ استانیم... 

می‌خوام مختصر بهتون بگم که حالِ غزّه بده... خیلی بد... خیلی بدتر از اون چیزی که حتی نمی‌تونین تصور کنین... 

اگه کاری ازتون برنمیاد، دعای فرج و ظهور کنین... به اضطرار... به اضطرار... 

 

علی‌علی