شبِ تولدِ حضرتِ زهرا سلام الله علیها یه عکس فرستاده بود که هدیه‌مه. براش نوشتم حتی جعبۀ خالیش برام ارزشمنده چون از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیهاست. نوشت نزدیک‌تر به خانوم... خیلی نزدیک‌تر... برو داخلِ ضریح... من گریه کردم و ازش پرسیدم کی میای؟ گفت کارمون تموم نشده، اگه بیام، باز باید برگردم. چنین هزینه‌ای ندارم... می‌دونی که... اون‌جوری مجبورم برم زیر قرض... تحمل کن تا کارم تموم شه... مجبور نشم دست جلوی کسی دراز کنم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه! برای کادوم گفتم. تو خیالت راحت باشه. به کارت برس. وقتی تمومش کردی برگرد. اینجا همه‌چی روبه راهه. مراقب بچه‌هات هستم. کارای اینجا رو هم سعید و شیخ فضل‌الله خوب پیش می‌برن. گفت قبلِ من سعید باهاش تماس داشته. خبر داره. شیخ فضل‌الله هم دیروز باهاش صحبت کرده. وقتی خداحافظی کرد و چت کردنمون تموم شد، رفتم سر سجاده. دو رکعت نماز خوندم که خدا این‌قدر بهمون ثروت بده که هم بتونیم خرج دین کنیم و هم دنیای خودمون رو آباد کنیم. این‌قدر ثروت بده که شاگردبنّا بتونه یه سر بیاد خونه و دوباره برگرده. دعا کردم به آقاناصر هم ثروت بده. به تک‌تکِ اعضای گروهشون که می‌دونم چطوری رفتن سوریه و بعضیاشون از چه خرجایی تو زندگی‌شون زدن و چی فروختن که هزینۀ رفت و برگشت‌شون و جور کنن... 

پدر و مادرم فهمیدن شوهرم نیست. قراره بیان اینجا. کم‌کم دیگه رسیده به نقطه‌ای که همه خبردار می‌شن. دارم خودم و آمادۀ تلفن‌ها می‌کنم... آمادۀ پیام‌ها... رفت و آمدهای بی‌موقع... طعنه‌ها... کنایه‌ها... مملکتِ خودمون مگه آباده که رفتن جای دیگه؟! زندگیِ خودتون مگه خرج نداره که از شکمِ تو و بچه‌ها می‌زنه برای رفتن؟! کدوم دولتی ازشون تقدیر کرده که اینا ول‌کن نیستن؟! این بچه‌ها چه گناهی کردن بی‌بابا بزرگ شن؟! اون که می‌خواست بره بچۀ تازه چرا آورد؟! این همه زحمت برای اختلاس و چای دبش؟! همون رهبر مگه تا حالا ازش تشکر کرده؟! دارم خودم رو برای سروکله زدن با آدم‌هایی که جز عقلِ معاش ندارن آماده می‌کنم. دارم شدیدترین توسلاتم رو انجام می‌دم که روحیۀ قوی‌ای داشته باشم. اون روز دخترم داشت ازم می‌پرسید نور می‌خواد بره روستای مادریش سری بزنه. پنج، شش ساعت با ما فاصله داره. می‌شه باهاش بره؟ هنوز دهن باز نکرده بودم جواب بدم که برادرم با تَشَر گفت لازم نکرده! بابات که اومد هرجا خواستی برو! تو الآن امانتی دستِ من! 

دخترم برافروخته شد... گفت دایی... اما بقیۀ حرفش و خورد... سنگین نگاهش کرد و رفت تو حیاط. کِی این‌قدر خانوم شدی مادر که بتونی خویشتن‌داری کنی؟! کِی این‌قدر خانوم شدی که بتونی کظمِ غیظ کنی؟! فدات بشم عزیزکم که تو این‌قدر عاقل و بالغ شدی که ارجحیت و ضرورت‌ها رو می‌فهمی... که به نفست امیر شدی و افسار اون دستِ تویه، نه هدایتِ تو دستِ اون... اگه روزی اینجا رو خوندی می‌خوام بگم تو این روزا دارم ازت چیزایی می‌بینم که دلم قرص می‌شه... می‌خوام بدونی اگه تا حالا فقط و فقط به پدرت تکیه می‌کردم، این روزا دارم به تو تکیه می‌کنم... می‌خوام بدونی اون‌قدر قوی شدی و محکم و باصلابت، که من تو رو پدرت می‌بینم و کوهِ استوارم... دخترکم... عزیزکم... دورت بگردم....

من اما سکان‌دارِ این خونه‌ام... ناخدای این کشتی... به برادرم می‌گم یادته بابا اولین باری که از شاگردبنّا تعریف کرد چی گفت؟ گفت این مَرد داد نمی‌زنه! نه تو رانندگی... نه تو عصبانیت... نه تو خستگی و کلافگی... داد زدنش با محارمش نیست... تو اربعینِ به اون سختی یه نفر صدای بلندش رو نشنید... برو و از تک‌تک‌شون بپرس... قاطعیت و جدیتش با داد و فریاد و توپ و تشر نیست! امانتی که با تشر باهاش حرف زدی و حرمتش رو پیشِ برادراش شکستی، با این مدل صحبت کردن غریبه است! نه پدرش مُرده، نه مادرش که داییش سرش داد بزنه! غریبه که غلط می‌کنه! 

یحیی رو میدم به پسرم و می‌رم تو آشپزخونه. باید خودم رو آماده کنم که در نبودِ مَردَم کسی فکر نکنه هرچقدر محرمه، می‌تونه برای بچه‌هام بابا باشه و برای من سایۀ سر. بابا جای خودش... برادر جای خودش... پدرشوهر جای خودش... عمو... دایی... شوهرعمه... شوهرخاله... برادرشوهر... همه جای خودشون محترم و عزیز، اما هیچ‌کس حق نداره جای من و بچه‌هام تصمیم بگیره. 

برادرم می‌گه می‌رم ازش معذرت‌ بخوام. از تو آشپزخونه صدا می‌زنم نه! جلوی برادراش حرمتش و شکستی، جلوی برادراش هم ازش عذر بخواه! 

با این‌که باید برای مصاحبۀ اسفند خودم رو آماده کنم و سخت دارم درس می‌خونم و مقاله می‌نویسم، اما برنامه می‌ریزم خودم نور و دخترم رو برسونم روستای مادریش و خودم هم بمونم که برشون گردونم. به بهانۀ ماشین می‌رم که راحت برن و بیان، اما می‌خوام به برادرم نشون بدم، لطفی که در حقمون می‌کنه و مراقبمون هست می‌بینم، اما اونم باید حد و حدودِ لطفش رو نگه داره. 

به شاگردبنّا می‌گم از کرمان خبر داری؟ می‌گه آره ولی تو از اسرائیل خبر نداری... جوری سوخته که کرمان هم خنکش نمی‌کنه... از جایی خورده و سوخته که جز به آتیش کشیدنِ جمهوریِ اسلامیِ ایران هیچی آرومش نمی‌کنه... اونم که به گور می‌بره :)

من خنده‌م می‌گیره... والله نه تکبّره نه غرور، فقط خنده‌م می‌گیره از سطحِ فهم‌هایی که می‌گن پس ایران چرا نمی‌زنه؟! طرف استاد دانشگاهه اما تحلیلِ کوچکترین مسائل رو نداره که ایران زده... زده که صدای جلز و ولزشون به پاست و هنوز برای ما چنگ و دندون نشون میدن... شب میام برای روی گروه اساتید مفهوم مبارزۀ منفی و انواعِ زدن‌ها و جنگِ پنهان رو شرح بدم که دیدم خدازده‌ها ظرفِ فهمی ندارن، علمشون، علمِ طیب و طاهری نبوده که بهشون بصیرت بده... وقتی ظرف نیست، مظروف رو کجا جا بدم؟! کلا هم در فضای مجازی این صحبت‌ها بی‌فایده است و راه به جدال داره. گوشی رو گذاشتم کنار و به زندگیم رسیدم. 

 

+ فاطمه خانمِ نازنینم. وبلاگت رو بستی که :( ایمیل هم برام نذاشتی. ببخشید منم دارم دیر و خیلی دیر جواب میدم. از فردی که نام بردی مشکل و مسأله‌ای پیدا نکردم. از همسرم هم پرسیدم نکتۀ منفی نگفت خدا رو شکر. مشکلی نیست که صحبتاشون رو گوش بدی، فقط مراقبت کن هدفت چیز دیگه‌ایه، درگیر ایشون نشی. کلا سمتِ استاد داشتن نرو. امام خمینی و رهبری و شهدا و بزرگانِ ما رو زندگی‌شون رو بخونی، استادهای مختلفی رو تجربه کردن، وَ بوده که به برخی هم علاقه داشتن، اما زندگی‌شون استادزده نبوده چون معطوف به یک نفر نبودن. الآن افراد بسیار باسواد و فهیمی داریم که متأسفانه بیشتر از هدف، در مسیر و وسیله درگیر شدن. یعنی بیش از حرفِ اون استاد، به استاد وصل شدن. مراد و مریدی در دین نفی شده. ما قرآن داریم و اهل بیت علیهم السلام. خیلی از علامه‌های نازنینِ ما هم اسمشون دافعه گرفته به خاطرِ افراطِ مریداشون... یادمه شاگردبنّا به یکی از وبلاگا چنین تذکری داده بود که این مشکل رو دارین، بعد که دید اثر نکرد، قطعِ دنبالش کرد. ما حتی ولی فقیه رو دوست داریم و روی ایشون تأکید داریم چون مایۀ حفظِ قرآن و ثقلین هستن. غیر این استاد اخلاق و استاد روح و این چیزا که بینِ مذهبیون مُد هست، بی‌انحراف نیست. توصیه می‌کنم برای این‌که تو این دام نیفتی، بعد از مدتی به صحبتا و کتابای یکی دیگه هم بپرداز. یعنی شخص رو برای خودت بچرخون. چون درگیرش بشی این‌قدر خودت توش حل می‌شی که دیگه صدایی نخواهی شنید. اگر کتاب تعلیم و تربیت شهید مطهری رو هم بخونی، دربارۀ این آفت توضیح دادن که چقدر این انسان‌های باسوادِ استاد استادگو خطرناکن برای جامعۀ مذهبی. لذا دوره‌های اخلاق رو شرکت نکن. فریب وجهه‌های شیک و باکلاس و فهیمِ استاددارها رو نخور، به خدا رسیدن این‌قدر پیچیده نیست که نیاز به دوره و استاد داشته باشه :) ترکِ محرمات، انجامِ واجبات! کلِ مسیر همینه عزیز دلم.