پرچمِ فلسطین رو نصب کرده بودم بالای سرم که وقتی نشستم پشتِ میز دیده شه. سمتِ راستِ پرچم، قابِ عکسِ امام خامنهای رو گذاشتم و سمتِ چپ، تصویرِ حاجقاسم. خودم چادرِ رنگیِ مهمانیم رو سرم کردم و روسریِ قوارهبزرگی که طرحِ چفیۀ فلسطینی داشت. دخترم هم چادر رنگیِ مهمانیش رو پوشید و گفته بودم وقتی متصل شدم و رفتم روی صفحۀ ادوبیکانکت، دخترم و یحیی بغلش یه طرفم بایسته و پسرم طرفِ دیگهم. هیچکدوم ایدههای خودم نیست، شاگردبنّا تکتکِ اِلِمانها رو پیشنهاد داد و تأکید کرد فقط از رسالهت دفاع نکنی ها! حالا که به غولِ مرحلۀ آخر رسیدیم، جانانهتر و مقاومتر از همیشۀ این همه سال از همۀ دارایی و افتخارمون دفاع کن.
سارا بود و دو تا دختراش و پسرش، نور جانم بود، عایشه بود و مادرِ جرجیس با اینکه به قولِ خودش چیزی سر در نمیآورد. وقتی متصل شدم، دیدم از مشهد هم برادرم وارد صفحه شده. نیمههای دفاع بودم که پدرشوهرم زنگ زده بودن به دخترم و گفته بودن باباجان من هر کار میکنم بلد نیستم واردِ صفحه بشم. الهی بگردم! تقریبا تمومِ زمانِ دفاعم در تلاش بودن واردِ لینک شن و یاد نگرفتن. کسی هم نبوده پیششون که بتونه کمکشون کنه. سارا موقعِ دفاعم ازم فیلم گرفته بود که براشون فرستاده بودم و ایشون زنگ زده بودن و با گریه قربونصدقهم میرفتن.
یحیی هم نیمههای دفاعم دیده بود توجهم به جایی غیر از اونه و انداخته بود سرِ گریه. خواهرش بردش بیرون آرومش کنه و آخرای دفاعم برگشت داخلِ اتاق. پسرم تماممدت چسبیده بود کنارم و زل زده بود به اسلایدهای پاورپوینت که توضیح میدادم و وقتی دوربین باز میشد و خودم و خودش و استادام رو میدید خجالت میکشید و چادرم و میکشید که پشتش پنهان شه. فقط استادم بودن که با پسرم حال و احوال کردن و بزرگانه باهاش صحبت کردن و آرزو کردن باشن و اون و پشتِ صندلیهای دانشگاهِ فردوسی ببینن، اما استادای دیگهم کلافه شده بودن و گرچه اقرار کردن من با شلوغیِ بچههام دورم چطور تمرکزِ دفاع داشتم اما طعنه و متلکهاشون هم بهراه بود... شاگردبنّا کللللللی توصیه کرده بود که همه رو نشنیده بگیرم مگر به خطِ قرمزهای عقیدهمون نزدیک بشن. کلللللی باهام صحبت کرده بود که فقط و فقط بچسبم به دفاع و آخرین مدرک رو بگیرم که بتونم برم خطِ مقدم و دفاعِ جدیدی رو شروع کنم.
اینها رو یک ساعت مونده به شروعِ دفاعم گفته بود. شبِ قبل بهش سپرده بودم حتما و حتما و حتما خودش و به دفاعم برسونه، شده ده دقیقه اما اسمش رو گوشۀ ادوبیکانکت ببینم. گفته بودم حتما و حتما و حتما قبل از شروعِ دفاع تصویری تماس بگیره و باهام حرف بزنه. زینبیه نبود که برام بره حرم اما فقط میخواستم قبلِ دفاع ببینمش... صداش و بشنوم... باهام حرف بزنه...
شاگردبنّا دلگنده است. بلده بهم دلگندگی بده. بلده ترسام و بریزونه. بلده دلم و قرص کنه. زیرِ آفتابِ نهچندان داغِ آذرِ بلوچستان، رفته بودم بالای پشتِ بوم که بتونم باهاش تنها حرف بزنم. اگه هرجای دیگۀ خونه بودم و بچهها میفهمیدن دارم با باباشون حرف میزنم میریختن سرِ گوشی. پسرم به شدت بهانهگیر شده و دلتنگیِ باباش اذیتش میکنه. لجباز شده و سرِ کوچکترین مسائل میزنه زیرِ گریه. خدا رو شکر این بار دخترم بزرگه... خدا رو شکر این بار کمکحال دارم... مثلِ سالهای جنگ با داعش دیگه اونقدر جوان و دلگنده نیستم که هر بار چهل و پنج روز نبودنش رو تحمل کنم و خم به ابرو نیارم... بیشتر از بچهها خودم بهش نیاز دارم...
اینجا همهچیز روی رواله. خوب کادرسازی کرده. سعید خوب جای شاگردبنّا کار میکنه. گرچه یکی_دو جا اذیت میکنن و باید خودِ شاگردبنّا باشه، اما کارها عقب نمونده. کند پیش میره اما پیش میره. من کتابخونیم با اهالی دایره. همه دورِ همیم. مثلِ یه خونواده. با اینکه روزها از رفتنِ شاگردبنّا میگذره اما هنوز اهالی هر روز به من سرسلامتی میدن و مراقبم هستن.
سارا باید برگرده و شاگردبنّا زنگ زده به برادرم و گفته کجاست. خواسته برادرم بیاد پیشمون. دلش آروم نمیشه تنها بمونیم. کللللللی تأکید کردم خودش رو به دفاعم برسونه... شده ده دقیقه. فقط ده دقیقه اسمش رو روی صفحه ببینم. میدونم ده دقیقه تو وضعیتِ اون ارزشمنده و نباید درگیرِ خودم بکنمش... اما من امیحییِ سالهای 94 و 95 نیستم...
دفاع که شروع میشه و هنوز بچههام کنارم هستن، یکییکی اسامی آنلاین میشن اما خبری از شاگردبنّا نیست. نمایندهگروه صحبتای ابتدایی رو میگن و من چشم از کنارۀ صفحه برنمیدارم که کی شوهرم میاد... استادراهنمام صحبتای ابتدایی رو میگن و من چشمم به کنارۀ صفحه خشک میشه... به بچههام چیزی نگفتم اما اونام یکی_دو بار ازم پرسیدن مامان، بابا چرا نمیاد اسمش؟
من از سالهای 94 و 95 یاد دارم که چطور دلِ بچهها رو نسبت به پدرشون آروم کنم و نذارم حتی تو خیالشون هم مضطرب و نگرانِ بابا بشن. میگم بهم گفته دنبالِ جاییه که اینترنت جواب بده. پسرم در گوشم میگه خب بگو بره حرم حضرت زینب (س). میگم باشه و سعی میکنم بدونِ اینکه چشم از لیستِ اسامی بردارم، روی صحبتای استادم هم تمرکز کنم.
نوبتِ خودم میشه و شروع میکنم. دارم تمایزِ کارم با سایرِ پژوهشها رو میگم که یه اسم به لیستِ اسامی اضافه میشه. عادت نداره کنارِ اسمش بنویسه دکتر اما حالا اسمش رو با دکتر شروع کرده و میفهمم که نیّت کرده با متکبّرین، تکبّر کنه که عین عبادته.
پسرم همین که اسمِ باباش رو میبینه بیتوجه به شرایط، بالا و پایین میپره و با ذوق میگه بابا اینترنت پیدا کرد! بابا اینترنت پیدا کرد!
استادم صحبتم رو قطع میکنن و چون همسرم و از نزدیک دیدن و با هم آشنا شدن، با شاگردبنّا سلام و علیکِ گرمی میکنه و خوشآمد میگه. بعد از جلسه که با ایشون تماس گرفته بودم ازم پرسیدن مگه شوهرت کجا بوده که نتونسته برای دفاع کنارت باشه؟ گفتم کارش جوریه که نمیتونه مرخصی بگیره :)
فقط تا پایانِ صحبتِ خودم تونست آنلاین باشه و بعد اسمش رفت. آخرِ شب تماس گرفت و نتیجه رو پرسید. اما همینکه اسمش رو دیدم کوه شدم! به معنای دقیقِ کلمه کوه شدم! قبلش کمرم راست نبود. مچاله و با مِنّ و مِنّ صحبت میکردم. اما شوهرم که آنلاین شد بلبلزبون شده بودم :) راستش دوست داشتم پیشم باشه و اونقدر زنِ وارستهای نیستم که به خودم حالی کنم کلی زن و بچۀ تشنه منتظرن آب بهشون برسه... اما با خودم میجنگم و از خطِ قرمزها دفاع میکنم... از خط مقدم دفاع میکنم... از سنگرها دفاع میکنم...
امروز صبح که زنگ زده بود بعد از اینکه گفتم آقای شنگولالعلما دوباره پدر شدن و فصلِ زندگیشون بهاره الحمدلله (قدمش پرخیر و برکت) ازش پرسیدم فرداشب یک دقیقه بیشتر کجایی؟ گفت دفاعم! از خیمهای که روش آب بستن... وَ دو تایی با هم گریه کردیم...