ایستادگی

شبِ آخر که کربلا بودیم، قرارِ حرکت ساحه التربیه بود. باید ساعتِ دوازدهِ نیمه‌شب همه اونجا می‌بودن. شاگردبنّا و آقاناصر رفته بودن برای هماهنگیِ اتوبوس‌ها و به من سپرده بود سرِ ساعت برسم میدان و هرکس اومد رو جمع‌وجور کنم تا آمادۀ رفتن شیم. پسرم با خودم بود، اما دخترم با فهیمه‌جان و دوستانش رفته بودن زیارتِ وداع، حرمِ امام حسین علیه السلام. ساعتِ دوازده که شد اونا هنوز نرسیده بودن. شاگردبنّا و اتوبوس‌ها هم البته هنوز نرسیده بودن و من مدام نگران بودم برسن و ببینن این گروه نیومدن، راه بیفتیم بریم. شاگردبنّا روی زمان‌بندی خیلی حسّاسه؛ هم از نظرِ شخصی، هم از نظرِ مدیریتی. از نظرِ مدیریتی شما از دیدِ خودت پنج دقیقه تأخیر کنی چیزی نیست، اما اون پنج دقیقه تأخیر از زیارتِ مکانِ بعدیِ شما کم می‌کنه، چون شما اجازۀ بیشتر موندن نداری، زمان‌بندی داره. مثلا همین اربعین تقریبا همۀ گروه‌های زیارتی فقط ده روز اجازۀ موندن تو خاکِ عِراق رو داشتن. برگۀ دستِ شاگردبنّا دقیقا داخلش نوشته بود فقط ده روز می‌‌تونیم اونجا باشیم. این یعنی باید همۀ زیارت‌ها رو تو این ده روز تقسیم‌بندی کنیم و حواسمون به مسیرها و رفت‌وبرگشت‌ها باشه. هر زائر بعد از هر زیارت ده دقیقه تأخیر کنه، کل گروه یه مکانِ زیارتی رو از دست می‌ده. 

تو راهیان‌نور هم همین‌طوره. هر پنج دقیقه تأخیر یعنی شما یه منطقه رو از دست می‌دید؛ چون با اتوبوس‌ها قراردادِ روزانه بستی و هر یک ساعتِ بیشتر خداتومن برای گروه هزینه می‌ندازه. من تا حالا ندیدم زائری این درک رو داشته باشه و حتی وقتی توضیح هم می‌دیم خودخواهانه متوجه نمی‌شه و حاضره مثلا گروه و زائراولی‌ها زیارتِ سامرّا رو از دست بدن، اما اون تو کاظمین بشینه به نمازِ جعفرِ طیّار خوندن(!) قبول باشه واقعا(!)

حالا نیم ساعت گذشته و دخترم و فهیمه‌جان اینا نیومدن. نذر برداشتم اوّل اونا برسن و تا اون موقع اتوبوسا و شاگردبنّا نیان؛ چون وقتی رسیدیم عراق اولین زیارتی که رفتیم کاظمین بود. تو کاظمین فقط دو ساعت وقت داشتیم حرم باشیم. عمۀ شاگردبنّا نشسته بود به زیارت خوندن. بهشون گفتم باید راه بیفتیم. گفتن من هنوز زیارتم تمام نشده. نشستم شفاف شرایط و براشون توضیح دادم. گفتم دیر برسیم شاگردبنّا راه می‌افته، چون از سهمِ زیارتِ گروه نمی‌زنه. خندید گفت عمه‌ش و جا نمی‌ذاره. گفتم من باهاش زندگی کردم، من می‌شناسم شوهرم رو، اگر با خودش تنها بودید نوکرتون هم بود، اما وقتی منفعتِ جمع در میون باشه، به سودِ منفعتِ جمع کار می‌‌کنه. نه باور کرد، نه قبول! دخترعمه‌ها و فامیلِ دیگه‌مون به موقع اومدن، اما عمه‌خانم موند حرم. گروه جمع شدن و شاگردبنّا اومد. سرگروه‌های هر اتوبوس حضور و غیاب کردن و همه تکمیل بودیم جز عمه‌خانم. تا سوار شدیم و آمادۀ رفتن بیست دقیقه گذشت، اما ایشون نیومد. ده دقیقۀ دیگه هم شاگردبنّا صبر کرد و بعد گفت دیگه زمانِ کاظمین تمامه. از الآن هرچی صبر کنیم زمانِ سامرّا از دست می‌ره. بیسیم و آورد بالا جلوی دهانش و اعلامِ حرکت داد به اتوبوسا. من یحیی رو داده بودم به دخترداییِ خودم و اومده بودم تو اتوبوسِ شاگردبنّا. بهش گفتم عمه‌ت زنِ متوقعیه، زائر نیست که بفهمه تقصیرِ خودش بوده، برات دردسر می‌شه. گفت مثلِ زائرین همۀ شرایط رو برای همه توضیح داده بودم. الآن هم اگر بمونیم این چهار اتوبوس از زیارتِ سیّدمحمّد و سامرّا می‌مونه. گفتم پس خودت بمون، گفت اتوبوسِ سوم مشکل داره باید بغداد تعویض شه، خودم باید باشم چون با خودم حرف زدن و طی کردن. خلاصه دل تو دلِ من نبود، خودش هم ناراحت بود اما از زیارتِ چهار تا اتوبوس برای یک نفر نزد، چون اون یک نفر از زیارتِ همه زد و حساب کرد روی پارتیِ خودش با مسؤولِ کاروان و نشست به مناجات! 

به عمه پیامک فرستاد که از کدوم بابِ حرم بیاد بیرون و سوارِ چی بشه و بیاد کجای سامرّا تا هم و پیدا کنیم. عمه زنِ پیر و از پاافتاده‌ای نیست، اما مسنّ هستن. سختیِ زیادی کشیدن تا برسن سامرّا. کلی هم هزینه کردن که شاگردبنّا حتی تعارف هم نزد که حساب کنه. نباید هم می‌زد، من دارم از توقعات می‌گم و رفتارهای اشتباه. سامرّا همه زیارت رفتن، جز شوهرِ طفلیِ من که رفته بود گاراژ دنبالِ عمه. باز هم با یک ساعت تأخیر به گروه رسیدن که اتوبوس‌ها اون موقع تو مسیرِ مسجدِ براثا بودن. عمه‌خانم از زیارتِ سامرّا موند، کلی هم هزینه کرد، اضطرابِ تنها اومدن تا سامرّا رو هم چشید، هنوز هم نفهمیدن که اشتباه از خودشون بوده و داشتن از حقِ کلِ گروه می‌زدن و هنووووووز با همسرم سرسنگین هستن(!) اما کاروان حسابی گوشی دستش اومد که باید چقدر دقیق باشه :) یعنی مثلِ بمب تو چهار تا اتوبوس خبر ترکید که مسؤول کاروان عمۀ خودش رو هم تأخیر کرده نمونده براش :) هرجا می‌رفتیم مثلا اگر قرار برگشت و تجمع ساعتِ دو بود، همۀ کاروان بیست دقیقه به دو حاضر بودن و اگر چشم به راه هم می‌بودیم، چشم به راهِ اتوبوس‌ها بودیم که تو ترافیک و شلوغیِ اربعین دیرتر می‌رسیدن. 

خلاصه کلی نذر برداشته بودم که دخترم و فهیمه‌جان قبل از شاگردبنّا برسن که نذرهام جواب داد و بیست دقیقه به یک دیدم اکیپِ هفت‌نفره‌شون داره از اون سرِ خیابون میاد. پسرم بدوبدو پیشوازِ خواهرش رفت. وقتی اومدن و پرسیدم از شما بعیده، چرا دیر رسیدید؟ فهیمه تعریف می‌کرد چون با کوله‌پشتی رفته بودن باید کوله رو می‌دادن امانت ولی امانتِ حرم پر بوده و باید می‌بردن می‌دادن به این امانتی‌های تو کوچه‌های اطراف حرم. بعد که برگشتن بگیرن، مرده که مسؤولِ اون کانکسِ امانتی بوده خودش بلند نشده بگرده، اشاره کرده اینا خودشون برن داخل بگردن. اینام رفتن گشتن و دیدن کولۀ فهیمه نیست. اعتراض می‌کنن و طرف محل نمی‌ده. اینام ناامید شده بودن که دخترِ من دستِ مسؤولای دیگه رو کنار می‌زنه و می‌ره شروع می‌کنه تک‌تکِ کانکس‌ها رو گشتن :) اونام می‌بینن این سرتقه و دست‌بردار نیست، یکی‌ از مرداشون و می‌فرستن بره کمک تا کوله‌ها رو دخترم جابه‌جا نکرده. بقیۀ دخترا می‌مونن بیرون و دخترِ من و فهیمه‌جان داخل بودن که کانکس‌ها رو بگردن. یه مسؤولِ عراقیِ دیگه میاد کمک‌شون اما اونی که مسؤولِ کانکسِ کیفِ دخترا بوده پا نمی‌شه. دخترم می‌ره اعتراض و بهش می‌گه تو وظیفته بگردی! تو گم کردی کولۀ ما رو! ولی اون محل نمی‌ده. خلاصه دخترم ایستادگی می‌کنه و اون مسؤولِ دیگه رو مجبور می‌کنه بعد از نیم ساعت گشتن، کولۀ فهیمه رو پیدا کنه. فهیمه می‌گفت وقتی کوله رو پیدا کردیم، دخترم گرفته دستش و آورده بیرون جلوی مسؤولِ کانکسه و نشون داده گفته، دیدی پیداش کردم! مرده با نوکِ کفش می‌زنه به چادرِ دخترم. دخترم هم رفته وایساده جلوش و گفته آنی بنت خمینی (من دخترِ خمینی هستم) :)) مرده بلند شده که دخترم و بزنه، فهیمه دخترم و کشیده و باسرعت آورده‌ش بیرون. وقتی فهیمه اینا رو می‌گفت دخترم با غرور و افتخار به من نگاه می‌کرد. من از اعماقِ وجودم بهش افتخار می‌کردم و می‌کنم، اما اونجا اگر اتفاقی می‌‌افتاد چی؟! برای همین روی خوش نشون ندادم و بهش گفتم بین حماقت و شجاعت، اشتباه انتخاب کردی. به پدرش که گفتم، جلوی خودش بود، پدرش نصیحت کرد و مواردِ احتیاطی رو گفت، اما آخرش هم گفت از این‌که دخترم برابرِ ظلم بی‌تفاوت نیست، حسابی به خودش می‌باله. دخترم که رفت به شاگردبنّا گفتم تو نمی‌دونی حرف و نظرت براش فصل‌الخطابه؟ شیرش می‌کنی یه بلایی سر خودش بیاره؟ شاگردبنّا گفت انتظار داری دخترم و توسری‌خور بار بیارم؟ بهش بگم ظلم رو بپذیر و خودت رو توجیه کن که موقعیتش نبود؟ عافیت‌طلب باشه که برای انجام ندادنِ وظیفه‌ش بلد باشه چطور سرِ خودش رو شیره بماله و حق‌به‌جانب خیال کنه درست عمل کرده؟! جوابی نداشتم به پدرش بدم... حق با اون بود.

دیروز یا پریروز مدیرِ مدرسۀ دخترم این پیام رو برای شاگردبنّا فرستاده. شاگردبنّا جواب نوشت: برای ما اینجا یا هرجا فرقی نداره، بریم یا بمونیم شک نکنید تا آخرش ایستادیم. 

دو روزه فکرم درگیره... دبیرِ دخترم تو مدرسه علیه غزّه حرف زده و دخترم ازش پرسیده غذاتون حلال نبوده یا والدین‌تون مشخص نیستن؟ بلوایی به پا کرده! 

شاگردبنّا هم تو دفترِ کارشون بحث بوده، همکارای انقلابیش تا تونستن پاسخِ شبهه دادن، اما اون دو نفر برگشتن و گفتن ما که طرفِ اسرائیلیم. شاگردبنّا هم گفته احتمالا مشکوک‌الوالدین هستید! 

من به هر دوشون می‌بالم. و دلم برای هر دوشون پر می‌کشه. و وقتی وبلاگ‌ها رو می‌خونم که تو این مرزبندی‌های به این شفافی با چه بهانه‌هایی سعی می‌کنن وسط بمونن که خط به ساحت‌شون نیفته، برای عاقبتِ خودم می‌ترسم. که نکنه من هم یه روز یه صورتی لینک بدم... بابتِ بیرون کشیدن از یه جمعِ خطا، هی بهانه بیارم... کم‌کاری‌های خودم رو مدام کاور بکشم... به جای عمل حرف بزنم... همسرم و دخترم به شتاب دارن خودشون رو می‌رسونن به خطِ مقدم، من اما از خودم وحشت دارم... 

مشهد دو جایی که دعوت شده بودیم، وقتی وارد شدیم دیدیم خانم‌ها حجاب ندارن، شوهرم بدونِ تعارف برگشت و گفت من دمِ در تو کوچه می‌شینم تا زن و بچه‌م شام بخورن و بیان که بریم. من اونجا مقایسه‌ش کردم با همۀ اونایی که ازشون خونده بودم یا شنیده بودم که گیر کردیم تو عملِ انجام‌شده و نمی‌دونستیم چه کار کنیم(!) مگه می‌شه آدم ندونه باید چه کار کنه؟! یعنی شما وقتی جای پارک هم پیدا نمی‌کنید نمی‌دونید چه کار کنید؟! یا از زیرِ سنگ هم شده جای پارک پیدا می‌کنید؟! چرا سرِ دین فقط ناتوان می‌شیم؟! ها؟! هر دو جا خانم‌ها شده با اکراه حجاب سرشون کردن که شوهرم برنگرده بره! حتی یک جا رو صداش زدن بیا حجاب کردن، اومد بالا دید شال و الکی سر کردن، گفت ببخشید! شما اگر با مدلِ ما مشکل دارید چرا دعوت کردید؟! صلۀ رحمِ تلفنی می‌کردیم خب! حالا که دعوت کردید باید حرمت نگه دارید! یا حجاب‌تون رو درست کنید یا ما رو به سلامت. یعنی حتی برابرِ حجابِ شل هم شل نشد. با این‌که من شل شدم... 

روی دایرۀ روابطم خیلی حساس‌تر از قبل شدم. طوفان الاقصی جایی برای تردیدِ کسی نذاشته و اگر کسی تا حالا نفهمیده یا هنوز وسط و صورتی‌بازه واقعا یا لقمه‌ش مشکل داشته یا والدینش... 

به شاگردبنّا می‌گم غربال سنگین شده... می‌ترسم... می‌گه ایستادگی کن، حتی اگر هزینه‌ش تنها ایستادنت باشه... 

بعد بهم اینا (+ + + +) رو نشون می‌ده و می‌گه البته تنها نیستی، ببین باغیرت چقدر زیاده:) فقط صدای نعره‌های شیاطین بلنده و حواس‌ها رو پرت کرده... حواست باید جمع باشه! باید وسطِ این عوعوها و واق‌واق‌ها هول نشی و مسیر رو گم نکنی... 

از عاقبتم سخت می‌ترسم... سخت... 

این روزا مدام برای خودم و خانواده‌م... خصوصا خودم... می‌خونم اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا... 

 

    بازارِ غزّه

    غزّۀ در خون و اشک شده بازاری برای "من"‌فروشی! 

    چون دوره و مطمئن که رفتنی نیست، برخی از مذهبی‌نماها شروع کردن به فخرفروشی که من هم دوست دارم برم و از این راه می‌شه خودم و برسونم و هرجا تونستم گفتم اگه جور شد من و برسونین و... از این حرفا! 

    در حقیقی هم به همین صراحت جواب دادم که اومدم در مجازی بنویسم؛ 

    شما عُرضه نداری کفِ خیابونای امنِ کشورِ خودت امر به معروف و نهی از منکر کنی که یه‌وقت فحش نشنوی و یه سیلی نخوری(!)

    حالا با غزّه‌ای که ولیّ امر مسلمین فرمودند جبهۀ مقاومت برای مبارزه با اسرائیل کافیه و نیازی به من و تو نداره، اَدای چریک‌ها رو درمیاری چون مطمئنی رفتنی نیستیم؟! همه گوش‌مخملی نیستن که بیان ذوق کنن و برات کامنت بذارن فتبارک الله احسن الخالقین(!)

    پدر یا مادرِ پسرِ شجاع! 

    خی‌لی خفنی بسم الله! 

    غزّه از خیابون‌های شهرِ خودت شروع می‌شه! 

    رنجِ رشد

    شاگردبنّا دو شب هست و دو شب نیست. سرش خیلی خیلی شلوغه و درگیر یه پروژۀ بزرگ آ‌ب‌رسانی. این‌که پرسیده بودید نکنه رفته قدس؟ نه، قدس نمی‌ره. سوریه هم که رفت چون رفتن‌ نیروهای ایرانی تأییدشده بود و بااجازه و سازماندهی بود. رفتن به قدس ولی نه نظم داره و نه برنامه، و به‌قول شاگردبنّا هر کارِ بی‌نظم و بی‌برنامه محکوم به شکسته. برای قدس دارن یه کارایی در سطح کشوری می‌کنن اما نه این‌که برن. درگیر یه پروژۀ عظیم آب‌رسانیه. ما رو اوّل به خدا و بعد به امام زمان ارواحنا فداه و آخر هم به پسرم سپرد. گفت در نبودِ من مردِ خونه شمایی و باید حواست به مادر و خواهر و برادرت باشه. اینا تو خونۀ ما حرف نیست! شوخی و کارای بیهوده و مسخرۀ روانشناسیِ غربی هم نیست(!) دین اسلام تکلیف‌گراست، ما هم دقیق تکلیف می‌دیم. مثلا بخشِ زیادی از کارای شاگردبنّا تو خونه رو کامل محوّل کردیم به پسرم و اون انجام‌شون می‌ده. کفالتِ یحیی هم که با اونه و حسابی پسرم هم سرش شلوغه. از مدرسه میاد، یک ساعت می‌خوابه. بیدار می‌شه با هم ناهار می‌خوریم و زودی مشقاش و می‌نویسه و درس می‌خونه و می‌چسبه به کارا. 

    جمعه‌ای که گذشت سَعد اومد دنبالش که با هم برن نخلستون بازی. سَعد مال روستاهای اطرافه. هر از چندگاهی به پسرم سر می‌زنه و دوستای خوبی برای هم هستن. دو سال ازش بزرگتره و معمولا به بازی‌های تیمی می‌برش. از من اجازه گرفت و من با تخمین مسافت رفت و برگشت، بهش چهار ساعت اجازه دادم. پسرم هم ساعتِ مچی‌ش و که کفِ صفحه‌ش صورتِ ماهِ سردار سلیمانیه نگاه کرد و تو ذهنش زمان‌بندی کرد و چشم گفت و رفت. 

    اما بعد از چهار ساعت برنگشت! بعد از پنج ساعت و نیم برگشت و تو تاریکی... وقتی دلِ من هزار جا رفته بود و هزار فکر کرده بودم... وقتی یک ساعت و نیم چادربه‌سر هی رفته بودم روی ایوون و تا دوردست‌ها رو دید می‌زدم و خبری از پسرم نبود! وقتی خواهرش می‌خواست راه بیفته بره نخلستون و من یادم اومد نخلستون پای کوهه و همین چند وقت پیش یه جوونورِ وحشی رو توش شکار کرده بودن نذاشتم. نصفِ مردای روستا نیستن و با همسرم درگیرِ کارن. اونایی هم که موندن پیران و بزرگانِ روستا هستن که بندگانِ خدا پا و جونِ تا نخلستون رفتن ندارن. یحیی به بغل روی ایوون با دخترم چشم دوختیم به راه. پسرم خوش‌قوله. تا حالا نشده بود به ما حرفی بزنه و بهش عمل نکنه. یعنی سابقۀ بدقولی نداره. همین من و خواهرش و بیشتر نگران کرده. بعد از کلی نذر و نیاز تصمیم می‌گیرم خودم برم دنبالش. یحیی رو می‌دم دخترم و می‌رم که چادرچاقچور کنم که صدای دخترم میاد. تا می‌رم روی ایوون از دور می‌بینم که یکی داره از نخلستون برمی‌گرده. به دیدِ ما که می‌رسه می‌بینم پسرمه. الحمدلله! سالمه. پس چرا دیر کرده؟ 

    وقتی می‌رسه ازش می‌پرسیم. می‌گه سعد گفته بریم ببینیم عثمان چرا نیومده. عثمان اون یکی دوستشونه که روستاشون سه ساعت با ما فاصله داره. گفتم این خارج از زمان‌بندی‌ایه که با هم بسته بودیم. قبول کرد اشتباه کرده اما این مسأله باید به پدرش گزارش می‌شد. میاد باهام صحبت می‌کنه که این بار از دستش در رفته. وسوسه شده چون از وقتی از مشهد اومدیم عثمان و ندیده. توضیحاتش و شنیدم اما نباید وقتی پدرش نیست این اتفاق می‌افتاد. بهش گفتم شما رفتی نخلستون. بعد هم با پای پیاده انداختی تو بیابون و رفتی یه روستای دیگه. اگه بلایی سرتون میومد من اینجا بی‌مرد چه کار کنم؟ خواهرت چه کار کنه؟ بدعهدی کردی! پدرت ما رو به تو سپرده، اگر ندونه چی شده من به اعتمادش خیانت کردم. 

    شاگردبنّا خبر می‌ده شب می‌رسه خونه. پسرم دل تو دلش نیست. مدام در حال گفتگوییم با هم. من هم دارم وسوسه می‌شم به پدرش چیزی نگم، اما مدام به خودم تکرار می‌کنم هفت سالِ دوم بچه باید غلامِ محض باشه، مطیع و تسلیم و فرمان‌بردار. پدر و مادر باید عاقل باشن نه دلسوز. اگر دلسوز باشم گند می‌زنم به تربیتِ بچه‌م. گند می‌زنم به دنیا و آخرتش. به خوشبختی و سعادتش. 

    با نفسم حسابی در جنگم. در عین حال سعی می‌کنم برای پسرم هم شرح بدم چرا اصرار دارم باید پدرش بدونه؛ اون حق داره در جریان باشه وقتی ما رو به تو می‌سپاره و می‌ره نباید خیالش راحت باشه... اون حق داره بدونه تربیتِ دقیق و اصولیش یک مورد بدعهدی داشته برای کاری غیرضروری که بعدا هم می‌شده انجامش بده... حق داره بدونه نه تنها باید نگرانِ ما باشه وقتی نیست که باید نگرانِ خودت هم باشه... اون باید بدونه چون ولیّ و رئیسِ این خونه و ماست... چون به همۀ ما اعتماد کرده و ما رو به هم سپرده و با خیال راحت رفته کار کنه و ما خیانت در امانت کردیم... همۀ اینها رو براش شرح می‌دم که شفاف بدونه اشتباهش کجاست و چرا باید به پدرش گفته شه. 

    شاگردبنّا که میاد اول می‌ذارم همه همدیگه رو ببینیم، حال و احوال کنیم، خستگی در کنه، چای و میوه دورِ هم بخوریم و از این دو روز به هم خبر بدیم و بدونیم هرکی در چه حالی بوده. کم‌کم وقتِ شام که می‌رسه می‌گم من قبل از شام باید به شما چیزی بگم. دخترم یحیی به بغل می‌شینه دورتر و دمِ درِ آشپزخونه. پسرم سرافکنده میاد و دوزانو می‌شینه روبروی باباش. دوست داشتم بذارم فردا صبح به شاگردبنّا بگم اما اضطرابش برای پسرم می‌موند و آزاردهنده بود. خصوصا که صبح می‌رفت مدرسه و با ذهنی مشوّش روزش خراب می‌شد. کِش ندادم ماجرا رو که نه اثرِ تربیتیش بره، نه پسرم آزار روحی ببینه و دلش مدام بجوشه که چی شد، چی نشد. حالا کمی دیرتر شام می‌خوریم و دیرتر می‌خوابیم. فقط طفلی شوهرم از راه نرسیده خستگی به تنش می‌ماسه...

    ماجرا رو برای شاگردبنّا می‌گم. پسرم سرش و چنان پایین انداخته که نمی‌تونیم صورتش رو ببینیم. شاگردبنّا چند تا سؤال ازش می‌پرسه: صحبتای مادرت کامله؟ بله. چیزی نمی‌خوای بهش اضافه کنی؟ نه. پس قبول داری؟ بله. کارت ضروری بوده؟ نه. می‌تونستی بعدا هم انجامش بدی؟ بله. ساعت و دیدی و رفتی؟ اولش نه ولی بعد که رسیدیم جای عثمان ساعت و دیدم. وقتی فهمیدی بلافاصله برگشتی؟ نه. چرا؟ گفتم حالا که اومدم، عثمان و ببینم و بعد برگردم. قبول داری این اشتباهِ بعدیته؟ بله. بزرگترین اشتباهت می‌دونی کجاست؟ بدعهدی. نه! این‌که حواسم به ساعت نبود؟ نه! این‌که ساعت و دیدم و بازم موندم؟ نه! 

    پسرم سرش و بالا میاره و نگاهی به من می‌ندازه. تازه می‌بینم صورتش از خجالت چقدر سرخ شده! داره با چشماش از من کمک می‌گیره که بهش جواب و برسونم ولی خودم هم نمی‌دونم بزرگتر از اینا چه خطایی کرده! می‌خوام سنگینیِ فضا بدونِ این‌که مراحلِ تربیتیِ پدرش کم‌رنگ شه، تلطیف بشه. خودم از شاگردبنّا می‌پرسم بزرگترین خطاش و می‌شه شما بگید چی بوده؟ شاگردبنّا به پسرم نگاه می‌کنه و می‌گه این‌که اصلا رفتی! 

    پسرم جواب می‌ده: مادر اجازه داد! شاگردبنّا جواب می‌ده: به طرماح هم امام اجازه داد! 

    ماجرای طرماح بن عدی رو ما می‌دونیم؛ من و پسرم و دخترم. رو بحثای عاشورایی زیاد کار کردیم. گره باز شد و فهمیدیم کجا اشتباه بوده. پسرم دوباره سرش و می‌ندازه پایین. شاگردبنّا ادامه داد: مادر و خواهرت تنها و بی‌مرد... کارت ضروری نبوده... مردِ این خونه تو بودی... مادر و خواهرت امانت دستِ تو بودن... باید خودت به این مسائل فکر می‌کردی که اصلا به مادرت نرسه که بخواد اجازه بده! باید به سعد می‌گفتی فعلا اولویت و ضرورتت چیز دیگه است... باید بهش می‌گفتی به محضِ پیش اومدنِ فرصت خودت میری سراغش... باید اولویت و ضرورت و تکلیفت رو می‌شناختی! این اشتباهِ بزرگته! اما من بابتِ این نمی‌خوام تنبیهت کنم. این‌که تکلیفت رو نشناختی رو باید ببری محضر خدا و امام زمان و ازشون عذر بخوای و کمک. تنبیهِ من بابتِ دلِ مادرته! 

    سر می‌چرخونه سمتِ من و ازم می‌پرسه: گفتی یک ساعت روی ایوان چشم‌به‌راه بودی یا یک ساعت و نیم؟ من جواب می‌دم: یک ساعت و نیم. 

    شاگردبنّا رو می‌کنه به پسرم و می‌گه یک ساعت و نیم دلِ مادرت لرزیده! به شما گفته بودم عاقبت بخیری رضایتِ دلِ مادرته، درسته؟ بله. خواهرت روی احادیثِ مرتبط با حرمت و رضایتِ مادر با شما کار کرده و آگاهی به اهمیتش، درسته؟ بله. شما می‌ری تو اتاقِ کار. بدونِ کتاب و دفتر و تبلت و وسیله‌ای. یک ساعت و نیم می‌شینی و به ساعت نگاه می‌کنی. بعد از یک ساعت و نیم می‌تونی بیای بیرون با هم شام بخوریم. 

    همه‌مون جا خوردیم. من خودم و می‌خورم که کاش گفته بودم یک ساعت، چهل دقیقه... پسرم چشم گفت و رفت تو اتاق و سکوتِ وحشتناکی به خونه حاکم شد. همه‌مون همون‌جور ساکت نشسته بودیم جای خودمون. تنبیه برای پدر و مادر سخته اما باید عاقل باشیم، نه دلسوز! عاقبتِ یک انسان دستِ ماست... کوتاهی کنیم جهانی رو کُشتیم... 

    بیست دقیقه گذشته که صدای گریۀ پسرم از اتاق میاد... به شاگردبنّا نگاه می‌کنم... از شدتِ ناراحتی صورتش برافروخته است... اونم در جنگه... جنگ با خودش که پدرِ عاقلی بمونه و دلسوز نباشه... صدای گریۀ پسرم دیوانه‌م کرده... اما باید دوام بیارم... هفت سالِ دوم غلام و تسلیم... هفت سالِ دوم برده و حلقه‌به‌گوش... باید دوام بیارم تا مرد از اون اتاق بیاد بیرون... مرد! نه یه جوانِ بی‌تعهد و پربهانۀ صبح تا شب و شب تا صبح آنلاین و پلاس! بی‌خانواده و بی‌تلاش و پر از ادعا و بهانه پشتِ بهانه! بلند می‌شم می‌رم آشپزخونه که خودم و مشغولِ آماده کردنِ شام کنم. که بگذره این یک ساعت و نیمِ لعنتی... یحیی تیزه... فهمیده هوای خونه طوفانیه... انداخته روی گریه... من از دریچۀ آشپزخونه حواسم به شوهرمه... تکون نخورده و صورتش هنوز برافروخته است... در رنجه... در رنجِ ولایت... در رنجِ مسؤولیت... که رشد رنج داره و مربّی بیش از متربّی رنج می‌کشه... به دخترم می‌رسونم یحیی رو ببره حیاط پشتِ خونه... اما همین‌که می‌رسن ایوون می‌بینم در محو شدنِ صدای یحیی، صدای گریۀ پسرم شفاف شنیده می‌شه... این‌جوری هم پدرش اذیت می‌شه و هم من... اشاره می‌کنم برگرده داخل که حداقل صدای گریۀ پسرم تو صدای گریۀ یحیی گم شه... 

    شام آماده است... سفره رو پهن کردم و چیدم و اونم آماده است... بیست دقیقۀ آخره... نه گریۀ پسرم قطع شده، نه گریۀ یحیی... گوشۀ چشم‌های دخترم هم خیسه و شوهرم فقط زانو به زانو شده... نه حرفی زده، نه چایِ یخ‌شده‌ای رو که سی دقیقۀ پیش براش بردم دست زده... خودم؟ خودم یه دلِ سیر تو آشپزخونه گریه کردم... بی‌صدا و یواشکی... بعد کلی آبِ سرد زدم به صورتم که شوهرم نفهمه... که دلش در مسیرِ تربیت و رشدِ پسرم سست نشه... پشتشم. بهش اعتماد دارم. و می‌دونم برنامه‌ش برای بچه‌هامون چیه. پای همۀ تصمیماش هستم. باید از این خونه سرباز برای امام زمان ارواحنا فداه بیرون بره... باید فداییِ سیدعلی داشته باشیم... قدس‌ها در پیش داریم و طوفان‌ها! هنوز که چیزی نشده! هنوز که اتفاقی نیفتاده! روزهای مهم‌تر و سخت‌تری در پیشه که غربال‌های اساسی‌تر داره... 

    بالاخره یک ساعت و نیمِ کذایی تموم می‌شه و پسرم سریع از اتاق می‌زنه بیرون... چشماش تو کاسه خون... صورتش رنگ‌پریده... تنش لرزان... می‌بینه پدرش از جاش تکون نخورده... من تو تربیتِ دخترم دیدم؛ قشنگ می‌فهمن و یادشون می‌مونه که پدرش در رنجِ رشد کنارشون بود... پابه‌پاشون رنج کشید و چشم به راهِ رشدشون نشست. چایِ یخ‌زدۀ دست‌نزدۀ کنارِ دستِ پدرش رو می‌بینه. تا پدرش اجازه نداده از دمِ درِ اتاق تکون نمی‌خوره. شاگردبنّا با همون صورتِ برافروخته نگاهش می‌کنه. چند دقیقه در سکوت فقط نگاهش می‌کنه. اشک‌های پسرم بازم می‌ریزه. شاگردبنّا می‌گه برو دست و روت و بشور بیا شام بخوریم. و همه جمع می‌شیم دورِ سفره.

    فردا ظهر که از مدرسه میاد، دستِ من و می‌بوسه... بی‌هوا... نگاهش که می‌کنم می‌گه ببخشید دلت و لرزوندم... ببخشید که چشم به راهت گذاشتم و نگرانت کردم... می‌بخشی من و؟ 

    باید به خود جرأت داد!

    پیام گذاشتین برای فلسطین نوشتی، برای شیخ زکزاکی نوشتی، اما برای افغانستان که همسایۀ دیواربه‌دیوارِ ایرانه و زلزله داغدارش کرده هیچی ننوشتی... نکنه هم‌فکرِ این موجِ خروجِ افغان‌ها از ایرانی؟! 

     

    چه وقتی مشهد بودم و از شهرم تا افغانستان سیزده ساعت راه بود؛

    چه از وقتی بلوچستانم و تا کابل چهارده ساعت فاصله دارم؛

    با افغانستانی‌ها زیاد هم‌زیست و همسایه و همکار بودم و هستم. افغانستانی‌های ایران مهاجرن، نه غاصب! اونی رو که بیرون می‌کنن غاصبه، نه مهاجر! من نون و آبِ خودم و زن و بچه‌هام رو بندِ دولت و حکومت و فلان مسؤول نمی‌دونم که بهانه‌م باشه برای اخراجِ افغان‌ها و غش کردن سمتِ موبورها و چشم‌رنگی‌های اروپایی تا فتنۀ داخلی و ملیّتی راه بندازم و شکستِ ضایعِ زن، بردگی، هرزگیم رو مرهم بذارم(!) نه! من با این اعتقاد زندگی می‌کنم که رزق دستِ خداست. اونی که من و سیر می‌کنه، افغان رو یادش نمی‌ره و اونی که افغان رو سیر می‌کنه هم من رو از یاد نمی‌بره! زمینِ خدا هم گسترده است و جایی از من و خونواده‌م تنگ نشده! خبر زلزله هم که اومد، به‌عنوانِ مسؤولِ یه گروهِ جهادی پیگیر شدم اگر لازمه بریم که لازم نبود. 

    افغانستانی‌ها؛ مردمانی نجیب و مظلوم و کاری هستن، اما وقتی ازشون خواهم نوشت که همّت کنن و غیرت به خرج بدن و اونا هم طوفان کنن و زیرِ بارِ ظلم نرن! ان‌شاءالله یه روز اینجا بنویسم تمومِ افغانستانی‌ها از پراکندگیِ دنیا جمع شدن تو کشورشون و متحد قیام کردن و ظلم رو سرنگون... جمهوری اسلامیِ افغانستان رو پایه‌ریزی کردن و اونها هم در زمینه‌سازی ظهور مؤثر شدن...

    ان‌شاء‌الله دور نیست چنین روزی :)

    به وقتِ مستبصرین

    همۀ تلاشم و کردم خودم و برسونم تهران.

    نشد... 

    فردا نُه و نیمِ صبح، فرودگاه امام خمینی رضوان الله علیه، من و خونواده‌م رو هم نیابت بگیرید و در استقبال از شیخ زکزاکی ما رو هم شریک کنید. این مسأله برام خیلی مهمه. اگر رفتید، زحمتِ نیابتِ ما رو لطفا بکشید... فردای ظهور ازم می‌پرسن در حقّ شیعیانِ دنیا که هیچ کاری نکردی، دو قدم استقبال رفتن برای یکی از رهبرانِ شیعه رو هم زورت اومد که دورش غریب نباشه...؟!

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس