دفاع

پرچمِ فلسطین رو نصب کرده بودم بالای سرم که وقتی نشستم پشتِ میز دیده شه. سمتِ راستِ پرچم، قابِ عکسِ امام خامنه‌ای رو گذاشتم و سمتِ چپ، تصویرِ حاج‌قاسم. خودم چادرِ رنگیِ مهمانیم رو سرم کردم و روسریِ قواره‌بزرگی که طرحِ چفیۀ فلسطینی داشت. دخترم هم چادر رنگیِ مهمانیش رو پوشید و گفته بودم وقتی متصل شدم و رفتم روی صفحۀ ادوبی‌کانکت، دخترم و یحیی بغلش یه طرفم بایسته و پسرم طرفِ دیگه‌م. هیچ‌کدوم ایده‌های خودم نیست، شاگردبنّا تک‌تکِ اِلِمان‌ها رو پیشنهاد داد و تأکید کرد فقط از رساله‌ت دفاع نکنی ها! حالا که به غولِ مرحلۀ آخر رسیدیم، جانانه‌تر و مقاوم‌تر از همیشۀ این همه سال از همۀ دارایی و افتخارمون دفاع کن. 

سارا بود و دو تا دختراش و پسرش، نور جانم بود، عایشه بود و مادرِ جرجیس با این‌که به قولِ خودش چیزی سر در نمی‌آورد. وقتی متصل شدم، دیدم از مشهد هم برادرم وارد صفحه شده. نیمه‌های دفاع بودم که پدرشوهرم زنگ زده بودن به دخترم و گفته بودن باباجان من هر کار می‌کنم بلد نیستم واردِ صفحه بشم. الهی بگردم! تقریبا تمومِ زمانِ دفاعم در تلاش بودن واردِ لینک شن و یاد نگرفتن. کسی هم نبوده پیش‌شون که بتونه کمک‌شون کنه. سارا موقعِ دفاعم ازم فیلم گرفته بود که براشون فرستاده بودم و ایشون زنگ زده بودن و با گریه قربون‌صدقه‌م می‌رفتن. 

یحیی هم نیمه‌های دفاعم دیده بود توجهم به جایی غیر از اونه و انداخته بود سرِ گریه. خواهرش بردش بیرون آرومش کنه و آخرای دفاعم برگشت داخلِ اتاق. پسرم تمام‌مدت چسبیده بود کنارم و زل زده بود به اسلایدهای پاورپوینت که توضیح می‌دادم و وقتی دوربین باز می‌شد و خودم و خودش و استادام رو می‌دید خجالت می‌کشید و چادرم و می‌کشید که پشتش پنهان شه. فقط استادم بودن که با پسرم حال و احوال کردن و بزرگانه باهاش صحبت کردن و آرزو کردن باشن و اون و پشتِ صندلی‌های دانشگاهِ فردوسی ببینن، اما استادای دیگه‌م کلافه شده بودن و گرچه اقرار کردن من با شلوغیِ بچه‌هام دورم چطور تمرکزِ دفاع داشتم اما طعنه و متلک‌هاشون هم به‌راه بود... شاگردبنّا کللللللی توصیه کرده بود که همه رو نشنیده بگیرم مگر به خطِ قرمزهای عقیده‌مون نزدیک بشن. کلللللی باهام صحبت کرده بود که فقط و فقط بچسبم به دفاع و آخرین مدرک رو بگیرم که بتونم برم خطِ مقدم و دفاعِ جدیدی رو شروع کنم. 

اینها رو یک ساعت مونده به شروعِ دفاعم گفته بود. شبِ قبل بهش سپرده بودم حتما و حتما و حتما خودش و به دفاعم برسونه، شده ده دقیقه اما اسمش رو گوشۀ ادوبی‌کانکت ببینم. گفته بودم حتما و حتما و حتما قبل از شروعِ دفاع تصویری تماس بگیره و باهام حرف بزنه. زینبیه نبود که برام بره حرم اما فقط می‌خواستم قبلِ دفاع ببینمش... صداش و بشنوم... باهام حرف بزنه... 

شاگردبنّا دل‌گنده است. بلده بهم دل‌گندگی بده. بلده ترسام و بریزونه. بلده دلم و قرص کنه. زیرِ آفتابِ نه‌چندان داغِ آذرِ بلوچستان، رفته بودم بالای پشتِ بوم که بتونم باهاش تنها حرف بزنم. اگه هرجای دیگۀ خونه بودم و بچه‌ها می‌فهمیدن دارم با باباشون حرف می‌زنم می‌ریختن سرِ گوشی. پسرم به شدت بهانه‌گیر شده و دلتنگیِ باباش اذیتش می‌کنه. لجباز شده و سرِ کوچک‌ترین مسائل می‌زنه زیرِ گریه. خدا رو شکر این بار دخترم بزرگه... خدا رو شکر این بار کمک‌حال دارم... مثلِ سال‌های جنگ با داعش دیگه اون‌قدر جوان و دل‌گنده نیستم که هر بار چهل و پنج روز نبودنش رو تحمل کنم و خم به ابرو نیارم... بیشتر از بچه‌ها خودم بهش نیاز دارم... 

اینجا همه‌چیز روی رواله. خوب کادرسازی کرده. سعید خوب جای شاگردبنّا کار می‌کنه. گرچه یکی‌_دو جا اذیت می‌کنن و باید خودِ شاگردبنّا باشه، اما کارها عقب نمونده. کند پیش می‌ره اما پیش می‌ره. من کتاب‌خونیم با اهالی دایره. همه دورِ همیم. مثلِ یه خونواده. با این‌که روزها از رفتنِ شاگردبنّا می‌گذره اما هنوز اهالی هر روز به من سرسلامتی می‌دن و مراقبم هستن. 

سارا باید برگرده و شاگردبنّا زنگ زده به برادرم و گفته کجاست. خواسته برادرم بیاد پیش‌مون. دلش آروم نمی‌شه تنها بمونیم. کللللللی تأکید کردم خودش رو به دفاعم برسونه... شده ده دقیقه. فقط ده دقیقه اسمش رو روی صفحه ببینم. می‌دونم ده دقیقه تو وضعیتِ اون ارزشمنده و نباید درگیرِ خودم بکنمش... اما من ام‌یحییِ سال‌های 94 و 95 نیستم... 

دفاع که شروع می‌شه و هنوز بچه‌هام کنارم هستن، یکی‌یکی اسامی آنلاین می‌شن اما خبری از شاگردبنّا نیست. نماینده‌گروه صحبتای ابتدایی رو می‌گن و من چشم از کنارۀ صفحه برنمی‌دارم که کی شوهرم میاد... استادراهنمام صحبتای ابتدایی رو می‌گن و من چشمم به کنارۀ صفحه خشک می‌شه... به بچه‌هام چیزی نگفتم اما اونام یکی_دو بار ازم پرسیدن مامان، بابا چرا نمیاد اسمش؟ 

من از سال‌های 94 و 95 یاد دارم که چطور دلِ بچه‌ها رو نسبت به پدرشون آروم کنم و نذارم حتی تو خیال‌شون هم مضطرب و نگرانِ بابا بشن. می‌گم بهم گفته دنبالِ جاییه که اینترنت جواب بده. پسرم در گوشم می‌گه خب بگو بره حرم حضرت زینب (س). می‌گم باشه و سعی می‌کنم بدونِ این‌که چشم از لیستِ اسامی بردارم، روی صحبتای استادم هم تمرکز کنم. 

نوبتِ خودم می‌شه و شروع می‌کنم. دارم تمایزِ کارم با سایرِ پژوهش‌ها رو می‌گم که یه اسم به لیستِ اسامی اضافه می‌شه. عادت نداره کنارِ اسمش بنویسه دکتر اما حالا اسمش رو با دکتر شروع کرده و می‌فهمم که نیّت کرده با متکبّرین، تکبّر کنه که عین عبادته. 

پسرم همین که اسمِ باباش رو می‌بینه بی‌توجه به شرایط، بالا و پایین می‌پره و با ذوق می‌گه بابا اینترنت پیدا کرد! بابا اینترنت پیدا کرد! 

استادم صحبتم رو قطع می‌کنن و چون همسرم و از نزدیک دیدن و با هم آشنا شدن، با شاگردبنّا سلام و علیکِ گرمی می‌کنه و خوش‌آمد می‌گه. بعد از جلسه که با ایشون تماس گرفته بودم ازم پرسیدن مگه شوهرت کجا بوده که نتونسته برای دفاع کنارت باشه؟ گفتم کارش جوریه که نمی‌تونه مرخصی بگیره :) 

فقط تا پایانِ صحبتِ خودم تونست آنلاین باشه و بعد اسمش رفت. آخرِ شب تماس گرفت و نتیجه رو پرسید. اما همین‌که اسمش رو دیدم کوه شدم! به معنای دقیقِ کلمه کوه شدم! قبلش کمرم راست نبود. مچاله و با مِنّ و مِنّ صحبت می‌کردم. اما شوهرم که آنلاین شد بلبل‌زبون شده بودم :) راستش دوست داشتم پیشم باشه و اون‌قدر زنِ وارسته‌ای نیستم که به خودم حالی کنم کلی زن و بچۀ تشنه منتظرن آب بهشون برسه... اما با خودم می‌جنگم و از خطِ قرمزها دفاع می‌کنم... از خط مقدم‌ دفاع می‌کنم... از سنگرها دفاع می‌کنم... 

امروز صبح که زنگ زده بود بعد از این‌که گفتم آقای شنگول‌العلما دوباره پدر شدن و فصلِ زندگی‌شون بهاره الحمدلله (قدم‌ش پرخیر و برکت) ازش پرسیدم فرداشب یک دقیقه بیشتر کجایی؟ گفت دفاعم! از خیمه‌ای که روش آب بستن... وَ دو تایی با هم گریه کردیم... 

    خرده‌اصلاحات

    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    شاگردبنّا هنوز نیومده. من و سارا و بچه‌ها با همیم. فقط دخترِ مدرسه‌ایش رو مشهد پیشِ مادرش گذاشته. من و شاگردبنّا ولی به خونواده‌ها نگفتیم که رفته سوریه. وقتی با آقاناصر و گروهشون برگردن لازم شد می‌گیم. مهر و آبان خیلی پرفشار و سریع گذشت. اما گذشت :) الحمدلله خوب هم گذشت. من آمادۀ دفاعم. تاریخِ دفاعم صادر شده. طبقِ برنامه‌ریزی به آذر رسوندم و کارهام و دقیق پیش بردم که عقب نیفته. همه‌چیز آماده است. طفلی شاگردبنّا با این‌که می‌دونم اونجا وقتِ سر خاروندن نداره اما فایلِ نهاییِ رساله‌م رو دیده و خرده‌اصلاحاتی که مونده رو برام فرستاده. من اِعمال کردم و همۀ سخت‌گیری‌های لازم رو داشتم که به کمترین حدّ اصلاحاتِ بعد از دفاع بخوره. نه برای این‌که نمرۀ بهتری بگیرم، نه، برای این‌که گولِ شاگردبنّا رو خوردم و به زمانِ بعد از دفاعم نیاز دارم و باید واردِ گیمِ بعدی بشم. دنیا با سرعتی سرسام‌آور داره به سمتی می‌ره که خودم مُجاب شدم آخرین مرحله حالا نیست... حالا وقتِ تن دادن به خونه و آسایش نیست... طوفان راه افتاده و باید تا رسیدن به ساحل، در حدِّ بازوهای نحیفِ خودم پارو بزنم... پارو شکست، با دست موج‌ها رو کنار بزنم... بچه‌هام و به دندون بگیرم و با خودم به سمتِ ساحل بکشونم... چشم از ناخدا برندارم و های‌وهویِ سرنشینانِ وحشت‌زده و مستِ کشتی حواسم رو پرت نکنه... نه! بعد از دفاع وقتِ آسودن نیست... وقتِ دقیق‌تر و نقطه‌زن‌تر حرکت کردنه :) وقتِ هم‌زمان انجام دادنِ چند کار با همه چون سرعت بالا رفته و نباید عقب موند... وقتی به سارا می‌گم، بهم می‌گه تصمیمِ درستی گرفتی... راهِ سختی پیشِ روته اما تصمیمت درسته... می‌گم شاگردبنّا گفته از پسش برمیای چون چارۀ دیگه‌ای نداری :) می‌خنده... می‌گه خوب بلده بندازه‌ت تو مسیر... روبیکامون به طرز عجیبی جواب نمیده، واتساپ نصب می‌کنیم و با شوهرامون تماسِ تصویری می‌گیریم... چهره‌هاشون خندونه... انگار نه انگار 24 ساعته مشغولِ کارن... به شوهرم می‌گم در تصمیماتم خرده‌اصلاحاتی داشتم... مثلِ رساله‌م... می‌گه نه! رساله‌ت خرده‌اصلاحات داشت... تصمیمات طوفانه! اون می‌خنده... من می‌ترسم... می‌گم اگه از پسش برنیام؟ اگه بدتر گند بزنم؟ می‌گه نشستی به نتیجه فکر کردی؟! داره می‌شه 20 سال که با همیم و هنوز نتونستم مُجابت کنم نتیجه، کارِ ما نیست! ما مأمور به انجامِ تکلیفیم... انجامِ وظیفه... گند شد یا گُل، با ما نیست! لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى! شب موقعِ خواب به دخترم می‌گم من بچه بیارم و برم دانشگاه، بیشترِ کارِ خونه و بچه‌ها می‌افته روی دوشِ شما... اذیت نمی‌شی مامان؟ بغلم می‌کنه... بوسم می‌کنه... می‌گه قربونت برم... غصۀ من و نخوری ها! بابا کمکم می‌کنه... داداش جونم کمکم می‌کنه... همه‌چی روبه‌راهه... مگه بابا نگفت ما همه در جهادِ شما سهیمیم؟ ثواب رو که مفت و مجّانی به آدم نمی‌دن :) وقتی دو تایی سفت هم و بغل کردیم، سارا از پچ‌پچامون بیدار می‌شه و می‌گه پس من چی؟ :) سه تایی هم و بغل می‌کنیم و ریزریز می‌خندیم که بچه‌ها بیدار نشن... 

    شب از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها با ما تماسِ تصویری می‌گیرن... می‌گم یه ربعِ دیگه زنگ بزن که نور رو صدا کنم بیاد... خیلی دلش می‌خواد حرم رو ببینه... می‌گه باشه ولی وایسا... اول با خودت کار دارم... می‌رم تو اتاقِ کار که تنها باشم... دوربینِ موبایل رو می‌گیره سمتِ ضریح... شروع می‌کنه برام به خوندن... 

    ای گل نه همین معرکۀ من به تو گرم است
    هنگامۀ صد سوخته‌خرمن به تو گرم است

    ترک تو نگویم اگرم بهر تو سوزم
    چون شمع؛ سرم تا دم مردن به تو گرم است
    گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم
    ای عشقِ دل افروز! دل من به تو گرم است...

     

     

    هزاااااااار نکتۀ باریک‌تر ز مو اینجاست!

    از چند قدمیِ حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها این پُست رو می‌نویسم... از حرم فیلم گرفتم که سه بار آپلود کردم ولی اینجا نفرستاد، شب دوباره امتحان می‌کنم ان‌شاءالله روزی‌تون باشه. ام‌یحیی و بچه‌ها نیستن، کاری اعزام شدیم. 

    اخبارِ ایران رو پیگیر بودم و دیدم همه به راهپیمایی و تجمعِ قدس هستن. آفرین به این غیرت‌ها. فقط بدونِ این‌که از ارزشِ این راهپیمایی‌ها و تجمعات کم کنم و خدشه بهشون وارد کنم (چون بهشون معتقدم و ضروری و مؤثر می‌دونم) می‌خوام یه مکالمه رو اینجا به اشتراک بذارم:

     

    + تجمع فایده‌ای نداره که! حکومت باید موشک بزنه اسرائیل رو نابود کنه(!)

    _ بالاخره من هم در حدِ توانم خواستم برای غزه کاری کنم. ان‌شاءالله همین شعارهای من هم اثر می‌کنه.

    + پس چطور در موردِ حجاب گفتی امر به معروف و نهی از منکر اثر نمی‌کنه؟! چطور اونجا گفتی حکومت خودش باید وارد بشه؟! اونجا کمترین حد و توان و تکلیف جایگاهی نداره؟! 

    _ سکوت! 

    + به نظرِ من ماجرا چیز دیگه‌ایه...

    _ چی؟! 

    + راهپیمایی و تجمعِ قدس امن و امانه... می‌ریم دو تا شعار می‌دیم و خوشحال و راضی برمی‌گردیم و ازش پُست و کلیپ نشر می‌دیم و با وجدانِ آسوده و بادکرده زندگی می‌کنیم! اما امر به معروف و نهی از منکر عمله! خطرناکه! ممکنه فحش بخوریم... سیلی بخوریم... آبرومون بره... ریش و تسبیح‌مون مسخره شه یا چادر از سرمون بکشن... جون‌مون در خطره... می‌فهمی که؟

    _ سکوت... 

    + تقبّل الله از همه :))

     

    خطوطِ متّصل

    می‌پرسه کاری نداری برات انجام بدم؟ وَ من می‌فهمم تا ده که شیخ فضل‌الله برسه و برن سرکشی، بیکاره. می‌گم بیا بازی کنیم. می‌خنده و می‌گه خودت و بازنده ببین خانوم :) می‌رم و پلی‌استیشن رو به‌راه می‌کنم. یحیی بیداره و آروم. سرش با آویزی که دستش دادم و پر از رنگه گرمه. عبای شاگردبنّا رو هم گذاشتم کنارِ سرش که بوی پدرش رو بشنوه. ما می‌شینیم پای دستگاه. می‌رم تو تیمِ شاگردبنّا و به جنگِ تیمِ دستگاه می‌ریم. با شعارِ مرگ بر اسرائیل شروع می‌کنیم به پاکسازیِ دنیا از اشرار. 

    خیلی از بازی نگذشته که یحیی خودش و به دستگاه می‌رسونه و دکمۀ گرد و قلنبۀ روشن و خاموش رو فشار می‌ده و دستگاه خاموش می‌شه. شاگردبنّا می‌گه برنده یحیی‌ست! شست و بُرد :) 

    دکمه رو دوباره فشار می‌ده و تا دستگاه بالا بیاد و دوباره تیم‌بندی کنیم، من نگاهم به پوسترِ شهید چمران می‌افته. به شاگردبنّا می‌گم باور دارم مصطفی چمران عاشقِ پروانه بود و غاده رو فقط دوست داشت... همسرم همون‌طور که مشغولِ تیم‌بندی هست جواب می‌ده: این و هرجایی نمی‌تونی بگی! تو جمعِ معاندها سوءبرداشت داره، تو جمعِ خودی‌ها هم سوءبرداشت. 

    عمیق نگاهش می‌کنم و می‌گم: این ینی تو هم موافقِ نظرمی؟ 

    می‌گه: پروانه عشقِ مصطفی چمران بود، غاده عقیدۀ مصطفی چمران. 

    بازی شروع می‌شه. دو تایی با هم بلند فریاد می‌زنیم مرگ بر اسرائیل و شروع می‌کنیم به مبارزه. من باز هم به ابوجمال فکر می‌کنم. به انتخابِ سختش بینِ عشق و عقیده وقتی یکی نیست... شونه به شونۀ شاگردبنّا در حالِ مبارزه‌ام و اشرار رو از بین می‌برم، اما چشم‌هام از فکرِ سختیِ کارِ ابوجمال گرم شده و خیس... دستگاه دوباره خاموش می‌شه چون یحیی دوباره خودش رو به اون رسونده و دکمۀ گرد و قلنبه رو فشار داده. شاگردبنّا می‌گه: یحیی اهلِ عقب‌نشینی نیست. می‌خنده و باز یحیی رو برمی‌گردونه جای آویزش و دستگاه رو به‌راه می‌ندازه. من یادِ این کلیپ می‌افتم. به عکسِ امام خامنه‌ای _جانِ من و همسر و بچه‌هام به فداشون_ فکر می‌کنم که قرار بود در کشورِ خودمون پایین بیاد و حالا در کشورهای استکبار بالا رفته و دست‌به‌دست می‌چرخه و زیرش کپشن می‌خوره: تا کاخِ سفید رو حسینیه نکنیم دست‌بردار نیستیم!

    با فریادِ مرگ بر اسرائیلِ شاگردبنّا می‌فهمم بازی دوباره شروع شده. می‌تونم سلاحم رو عوض کنم. به جای کلت، آرپی‌جی برمی‌دارم و با فریادِ مرگ بر اسرائیل پشتِ سر هم شلیک می‌کنم. یحیی میانۀ خون و آتش و فریادِ مرگ بر اسرائیل، مقاوم و پرتلاش، خودش رو دوباره به دستگاه رسونده. دکمۀ گرد و قلنبه رو فشار داده. بازی رو تموم کرده و پدرش رو خندونده. این بار به آغوشِ پدرش رسیده. ازش بوسه گرفته. تمجید شده که از تلاشِ کوچکش دست برنداشته... تحسین شده که از یه دکمۀ کوچولو شروع کرده و حریفِ کل بازی شده؛ مثلِ فندکِ فلسطینی‌ها که آبروی اسرائیلِ حروم‌زاده رو بُرده... 

    شاگردبنّا مشغولِ راه‌اندازیِ دوبارۀ بازیه. بی‌هوا ازش می‌پرسم: من عشقِ توام یا عقیده‌ات؟ سریع و بدونِ این‌که دست از دستگاه بکشه جواب می‌ده عشق و عقیده. می‌دونستم خودم، اما فکرِ بوجمال دست از سرم برنمی‌داره... باز می‌پرسم: اگه فقط عشقت بودم تو هم رهام می‌کردی؟ باز راحت و سریع و بدونِ دست کشیدن از دستگاه جواب می‌ده: اگر مرد باشم بله! مردها عقیده رو انتخاب می‌کنند... گرچه کمرشکنه... دعا کن مرد باشم!

    من به پوسترِ بوجمال خیره می‌شم... برام عظیم‌تر و محترم‌تر شده... مردها عقیده رو انتخاب می‌کنن... مردها... جورِ دیگه‌ای نگاهش می‌کنم... چقدر فرق کرده برام مصطفی چمران... هرچه مردها عظیم‌تر، دلِ ما زن‌ها عاشق‌تر... مضطرب‌تر...

    مرگ بر اسرائیل! وَ فریادِ همسرم من و به بازی برمی‌گردونه... دستِ راستم و از بینِ دستِ چپش رد می‌کنم و گره می‌خورم بهش. دستۀ دستگاه رو محکم‌تر می‌چسبم و سرعتِ فشردنِ دکمه‌هام و می‌برم بالا. پرچم قرار بود پارسال اینجا پایین بیاد و حالا تو قلبِ استکبار بالا رفته. باید پابه‌پای عقیده موندن و یاد بگیرم... باید عبور کردن از عشق رو بلد بشم... مادرهای فلسطینی از عشقِ بچه‌هاشون هم عبور کردن و با عقیده روبروی دوربین‌ها فریاد می‌زنن: فدای فلسطین! من باید برای روزهای انتخاب‌های سخت خودم رو آماده کنم... برای عبور از عشق و به قربانگاهِ عقیده رفتن... 

    پسرم دوباره دکمۀ گرد و قلنبه رو فشار داده... بازی رو تمام کرده... به آغوشِ پدرش رسیده... پدرش با ذوق از استمرارِ تلاشش صداش می‌زنه: یحیی! 

    من زیرِ لب زمزمه می‌کنم: به احترامِ عشق... فدای عقیده. 

    خون و اشک و عروج

    سلام علیکم و رحمه الله و برکاته :)

    به سه روستا آب رسید :) خب البته این مهمه، اما برای من مهم‌تر اینه که این دفعه با کمکِ خودِ مردم :) این دفعه با رسیدگی به مطالبات‌مون :) این دفعه گرچه نیم‌بند اما با مسؤولین و حمایت :) وَ بذارید تأکید کنم؛ این دفعه با کمکِ خودِ مردم! خودِ مردم! مردم

    یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کارهای آقای رئیسی برای من؛ انتخابِ نامِ "دولتِ مردمی" بود. پشتِ این هزار تا نکته است که دیگه من و شمایی که الغارات خوندیم حالا می‌فهمیم ینی چی! حالا می‌فهمیم ریشه‌ش از حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام هست. مردم! مردم! یکی باید بشوره ببره این‌که اصلاح‌طلبای فاسد تو سی و اندی سال به خوردِ مردم دادن که باید دولت زندگیت و راه ببره، حکومت خرجِ ازدواج و بچه‌دار شدنت و بده، آمریکا باید اجازۀ آب خوردنت و صادر کنه، تو عرضۀ تولید نداری، تو خدا نداری، چشمت به بیمۀ عمر باشه، به بیمۀ زنانِ خانه‌دار که پس‌فردا نمونی، حتما استخدام شی که بدونِ بیمه کارت لنگه، وَ وَ وَ هزار تا شرکِ جلیّ و خفیّ دیگه! 

    اینجا مردم بلند شدن و مشکلِ خودشون رو حل کردن! دیگه ننشستن گوشۀ خونه بگن ما که آب نداریم و کسی هم برای ما کاری نمی‌کنه! از دو تا تشر و دو تا مسؤولِ حروم‌خور نترسیدن و دو تا مسؤولِ حلال‌خور هم بالاخره به چشم‌شون اومد. توقعِ معجزه و دست‌های پنهان و شهری‌ها رو کنار گذاشتن... ببینید! من حالم خیییییییلی خوبه! مردم بیان پای کار می‌دونین ینی چی؟! مردم تو مشهد امر به معروف و نهی از منکر می‌کنن می‌دونین ینی چی؟! مردم دارن از غزه حمایت می‌کنن می‌دونین ینی چی؟! 

    منکرِ برخی ناپختگی‌ها و هیجانی عمل‌کردن‌ها نمی‌شم، بله اونها باید مدیریت شه، اما مردم پای کارن می‌دونین ینی چی؟! 

    ینی اربعین!

    اربعین تهش چیه؟ تهِ موکبای مردمی چیه؟ تهِ پیاده‌رویِ مردمی چیه؟ تهِ همکاری و هم‌گروهیِ مردمی چیه؟ 

    حکومتِ امام! 

    منتهای سعادت! 

    "دولتِ مردمی" یه اسمِ هوشمندانه بود که صبر می‌طلبه اما خوبه! بعد از سی و اندی سال سلطنتِ مفت‌خورهای اصلاح‌طلب بر مردم و تزریقِ خوی مفت‌خوری، قدمِ جسورانه و شجاعانه‌ایه! 

    ببخشید با حرص و ولع دارم می‌نویسم؛ من و از نزدیک ببینید این روزا مثلِ پسربچۀ شش ساله‌ای هستم که بهش توپِ چهل‌تیکه دادن و گفتن اجازه می‌دیم تو زمینِ بازیِ واقعی بازی کنی! رو اَبرام! ام‌یحیی صدام می‌کنه بازیگوش! حواست کجاست؟! :) بعد از یک سال و نیم، مردم بلند شدن! 

    هزار بار لطفِ خداست... هزار بار عنایتِ امام زمان ارواحنا فداهه... وَ کمکِ سعید و شیخ فضل‌الله... 

    باید برای انتخاباتِ پیشِ رو با تمامِ قوا کار کرد و مردم رو آگاه... ما هنوز کار داریم... پیام‌های پرمهرتون رو خوندم... دیدم یه عده نگران شدید از دیر پیدا شدن‌مون و سؤال‌ها هم تلنبار شده و چند تا هم دعوت هست... تا شب به همه رسیدگی می‌کنم ان‌شاءالله... اما برای اسفند کلی باید کار کرد... سرشلوغیم؛ ام‌یحیی عزم جزم کرده آذر دفاع کنه و من عزم جزم کردم تا اسفند حداقل مردمِ 20 روستا رو آگاه کنم که انتخابِ درستی داشته باشیم. 

    در کنارش پیگیرم دو دبیرِ معاند رو هم از زیرِ پرچمِ پاکِ جمهوری اسلامی بیرون بکشم و لانۀ فسادشون در مدارسِ کشورِ امام زمان ارواحنا فداه رو تسخیر کنم :) (اینم ارتباط با دیروز :) ) 

    از اینایی که قبول شدن هم سه_چهار تاشون از فامیل هستن و می‌دونم آخرتی نیستن، آمارِ اونها رو هم دادم به آموزش و پرورش و پیگیرم ان‌شاءالله از سرِ نسلِ شیعه برشون دارن. حواستون رو جمع کنین اگر اطرافتون می‌دونین انسانِ نااهلی در آموزش و پرورش قبول شده، با نیّتِ خدمت به امام زمان ارواحنا فداه، تلاش کنین دستش و رو کنین و برکنار شه تا آفتی به نسلِ شیعه نرسه. 

    پنج‌شنبه هم ام‌یحیی و بچه‌هام زحمت کشیدن مجلس عزای مختصری داشتیم برای سالگردِ روح‌الله عجمیانِ نازنینم که ان‌شاءالله به روحش برسه و دستگیرمون باشه. 

    افتتاحیۀ آب‌انبار رو هم می‌خواستیم تولدِ امام عسکری علیه السلام باشه اما نرسید، هفتۀ پیش تمام شد که دو_سه تا از مسؤولینِ دولتی گفتن تا تولد حضرت زینب سلام الله علیها صبر کنیم که اون روز افتتاح داشته باشیم که خدا رو شکر مجاب‌شون کردیم به نیتِ حضرات هرچه زودتر مردم بتونن به آب برسن، این به صواب و ثواب نزدیک‌تره. 

    راستش خیلی دلم می‌خواد برم غزه رو هم با سعید و گروه آب‌رسانی کنیم... چشمم به دهانِ مبارکِ امام خامنه‌ای که جانِ خودم و زن و بچه‌م به فداشون هست که لب تر کنن و اذن بدن برای رفتن، با اسلحه و برای سگ‌کُشی یا با لوله و برای آب‌کِشی فرقی نداره، از ایشون به یک اشاره، از من به سر دویدن ان‌شاءالله :)

    تو روزای محشری هستیم! 

    بله بله... خون و اشک از غزّه می‌باره... دلِ هر مسلمونی به درد نیاد تو آدم بودنش باید شک کنه اصلا... 

    اما از بالا نگاه کنید! از خیلی بالا! از زاویۀ ما رأیت الّا جمیلا

    از دلِ این خون و اشک، میلادهای مبارکی در راهه... پروانه‌های عقاب‌سِیری... 

    وَ ما شاهدِ این عروجیم! ما! فکر کنید چند نسل رفتن و گذشتن و حسرتِ روزهای اوج رو به گور بردن... 

    وَ ما هستیم و شاهدیم! 

    ما از سیل و زلزله و کرونا و داعش و هزار بَلیۀ دیگه... لیاقتِ دیدنِ این روزهای عروج رو داریم... 

    شکرِ این نعمت چیه؟ به این فکر کردید؟ 

    یه بار برای دخترم می‌گفتم که از بینِ کلِ کرۀ زمین، ما تو ایران متولد شدیم... تو تنها کشورِ کاملا شیعه... چطور شکرِ نعمت کنیم؟ 

    از بینِ هشتاد میلیون ایرانی، ما تو مشهد متولد شدیم و بزرگ... ما حرمِ در دسترس داریم... چطور شکرِ نعمت کنیم؟ 

    به ام‌یحیی می‌گفتم از بین این همه مشهدی، تو یکی از خادمینِ امام رضاجانی... چطور شکرِ نعمت کنی؟ 

    حالا از بینِ نسل در نسل اجدادمون که حسرتِ دیدنِ یه سیلی زدن به صورتِ حروم‌زادۀ اسرائیل رو داشتن... حسرتِ دیدنِ تلاوتِ قرآن از زبانِ جوانانِ اروپایی... ما... ما داریم این روزها رو می‌بینیم... مایی که می‌خواستن پارسال همین موقع‌ها براندازی‌مون کنن و حالا همه‌شون ورافتادن و ما پرچم‌مون بالا و بالا و بالاتره... ما! چطور شکرِ نعمت کنیم؟ 

    چطور شکرِ نعمت کنیم که نعمت‌مون به ظهور افزون شه و منتهای سعادت رو نفس بکشیم؟! 

    یه نفسِ عمیق بکشید! همین حالا... 

    یه نفسِ عمیق با چشم‌های بسته...

    زمزمه کنید؛ 

    یا صاحب‌الزمان! 

    یا صاحب‌الزمان! 

    یا صاحب‌الزمان!

     

    ریه‌هاتون جوانه نزد؟ بوی عبای صاحب‌الزمان ارواحنا فداه مست‌تون نکرد؟ 

    ما! ما شاهدِ روزهایی هستیم که سلام یا مهدی عالَم‌گیر شده... 

    چطور شکرِ نعمت کنیم؟...

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس