به لطافتِ بانو... به صراحتِ آقا

یک.

متنی که پیشِ رویم گذاشتند آسان بود، خوب ترجمه کردم. سؤالاتِ تخصصی را خوب پاسخ دادم. دستم پُر بود و به لطفِ اجبارهای همسرم در این چند سال، مقاله‌هایم دهان‌پُرکُن بود، گرچه برای نوشتن‌شان اکراه داشتم و کلی به جانِ همسرم نِق زده بودم، اما او چنان روزی را می‌دید. همه‌چیز عالی بود جز این‌که من بچه داشتم و راهِ دور بودم. راهِ دور هم برای‌شان راهِ حل داشت و استادِ پروازیِ دانشگاه می‌شدم، اما بچه... از من پرسیدند چند فرزند دارید؟ گفتم سه تا این دنیا، دو تا آن دنیا! افسوسِ الکی خوردند و گفتند با سه فرزند که نمی‌شود پژوهش کرد! گفتم پس تا اینجا را چطور آمدم؟! سکولارترین استادم نیشخندی زد و گفت: حتما جهادِ فرزندآوری کردید! نیشخند را با نیشخند جواب دادم که به سه تا فرزند جهاد نمی‌گویند! هرکه گفته باور نکنید! خواسته کم‌کاری‌اش را کتمان کند! تا چهار فرزند که طبیعی است، به بعد از آن جهاد می‌گویند! پس جهادگری روبرویتان ننشسته! 

استادِ دانشگاه نشدم چون معتقد بودند با سه فرزند نمی‌شود کارِ علمی کرد(!) البته چیزهای دیگر هم بی‌تأثیر نبود؛ چادرِ روی سرم... محلِ زندگی‌ام... قابِ عکس‌های پشتِ سرم... پروفایل‌های تلگرامم... ایمیلم... اما به قولِ همسرم، من وظیفه‌ام را انجام دادم؛ نتیجه با خداست. می‌روم برای سالِ بعد آماده شوم و ان‌شاءالله مرا با چهار فرزند در این دنیا ببینند! 

 

دو.

اطرافِ خیابون‌های قابون بودم که دو تا دخترخانوم روبروم سبز شدن. حجاب‌شون اصلا جالب نبود... درواقع خیلی فاصله‌ای با برهنگی نداشتن... رفتم جلو و سربه‌زیر سلام و علیکی کردم و بهشون گفتم پوشش‌تون اصلا مناسب نیست... براشون از پوششِ حضرتِ زینب سلام الله علیها گفتم و مختصری هم برنامۀ غرب برای فسادِ جوان‌ها رو. گفتم دین‌تون اگه اسلام باشه یا مسیحیت یا یهود، فرقی نداره، هر سه دین مقیّد به پوشش هستن. 

خب البته چیزی که تعریف می‌کنم برای خودم تازگی نداره، اما احتمالا برای خیلی‌ها عجیبه! در سوریه و لبنان، نود درصد در مقابلِ امر به معروف و نهی از منکر از شما تشکر می‌کنن! یعنی جوابِ تذکرِ شما، تشکر هست! شاید ده درصد باشن که یا تعجب می‌کنن و یا توهین می‌کنن و نوعی شکستنِ حریم‌شون محسوب می‌شه. 

اون دو دختر حدودِ بیست دقیقه سخن‌پراکنیِ من رو گوش دادن و آخرش وقتی داشتن با دست‌هاشون لبۀ دامن‌هاشون رو صاف می‌کردن بلکه کمی بیشتر پوشیده شن، از من تشکر کردن و ازم پرسیدن شما اهلِ کجا هستین؟ چون عربی حرف زدنم لهجه داره براشون و از کلماتِ راحت‌تری هم برای مکالمه استفاده می‌کنم. وقتی گفتم ایرانی‌ام، با احترامِ بیشتری ازم تشکر کردن و خیلی خواهر و برادرانه از هم جدا شدیم. 

ان‌شاءالله به زودی به این درجه در ایران هم می‌رسیم و به‌مرور همه در کنارِ هم به سلامتِ دین و روانِ هم‌دیگه احترام می‌ذاریم. 

 

سه. 

گزینۀ بعدی، آموزش و پرورش بود. ثبت‌نام کردیم و با هم سخت خواندیم. سخت خواندیم. سخت و جدی خواندیم. آخرِ اردیبهشت آزمون داریم. آنجا هم قبول شویم یا نه، با خداست، ما انجامِ وظیفه کردیم. با این‌که نه من توانِ در اختیارِ دولت بودن را دارم، نه شاگردبنّا علاقه‌اش را، اما حساب و کتاب کردیم دیدیم بابتِ کم‌کاری نمی‌توانیم روزِ قیامت پاسخی بدهیم. این گزینه برای هر دوی ما خیلی سخت بود. برای همین با تأکید نوشتم: سخت خواندیم! یعنی واژۀ "سخت" واقعا بر ما سخت گذشت و می‌گذرد. گاه شاگردبنّا سر بر می‌آورد که اگر قبول شوم سی سال عمرم را باید محدود باشم... محدود به زمانی مقیّد... به مکانی مقیّد... به قواعدی غیرمنعطف... دیگر نمی‌توان به بلوچستان سر زد... به وقتِ نیاز سوریه رفت... نمی‌شود همه‌چیز را رها کرد و خود را به سیل و زلزله رساند... با زندگیِ کارمندی، نمی‌شود آزاد و آزاده زیست... مزدور می‌شوم و چشمم به جای آسمان، روی روزهای تقویم دنبالِ روزی می‌گردد! 

من منبر می‌رفتم و روضه می‌خواندم که همۀ اینها جمع می‌شود در جهادِ تربیتِ نسل... به‌جای همۀ اینها که گفتی مشغولِ کاری مهم‌تر و ریشه‌ای‌تر و بنیادی‌تر می‌شوی... 

آرام می‌شد. باز من گُر می‌گرفتم که خسته‌ام! از درس خواندن و در محیطِ علمی بودن خسته‌ام. دلم خانه‌ام را می‌خواهد. شام و ناهار درست کردن را. لباسِ فرزندانم را با دست شستن. دلم می‌خواهد عصرها بی‌دغدغه به خانۀ نور بروم. با هم به خانۀ ماسی برویم. در نان پختن کمکش دهیم. با هم از شوهران‌مان حرف بزنیم و میانۀ صحبت‌هایمان کودکانِ پابرهنه روی خاک را نگاه کنیم. من خانم شدنِ دخترم را نفهمیدم... سرم به درس و کتاب بود و اضطرابِ شب‌های امتحان... پسرم که از پله‌های خانۀ مشهدمان افتاد و جای بخیه هنوز روی پیشانی‌اش مانده، من نبودم... در کلاسِ پدیدارشناسی مشغولِ تحلیل بودم... می‌خواهم قد کشیدنِ یحیی را ببینم... این شباهتِ بیش از اندازه‌اش به تو را خوب تماشا کنم... اگر زمین خورد خودم بلندش کنم... اگر از بازی دیر به خانه برگشت، خودم دعوایش کنم... من برای بیرون از خانه بودن، دیگر نایی ندارم... 

آغوشِ همسرم با لالایی‌هایی به محتوای زنانِ بزرگِ تاریخ آرامم می‌کرد. به قدسِ ایران فکر می‌کردم و بانو حدیدچی... از بنت‌الهدی صدر خجالت می‌کشیدم و با خیالِ عاشقانۀ امّ یاسر به خواب می‌رفتم. 

گریزی نیست... تا ظهور باید سرِ پا بود و به قدرِ نیاز خورد و خوابید! 

 

چهار. 

وقتی اومدیم اینجا، حتی خودمون هم ناامید بودیم. خودمون یعنی خونواده‌م و گروهِ جهادیم. چراش گفتنی نیست... چطوری ناامیدی شد امید هم فعلا گفتنی نیست... چی گفتنیه؟ این‌که دیگه اینجا فقط من نیستم! حالا مردم برای خودشون آستین بالا زدن... بلند شدن... راه افتادن... از "نه" شنیدن نمی‌ترسن... با اولین "نه" عقب نمی‌رن... از کُری‌ها و ترسوندن‌ها و هوو شدن‌ها و فلسفه‌بافیِ بی‌عرضه‌های حرّاف دیگه ناامید نمی‌شن... الفبای مطالبه رو بلدن... 

وقتی اومدیم اینجا جز سعید کسی پای کار نبود... حالا صبح‌ها جوان‌ها و هرکه توانِ کار داره از روستا می‌زنه بیرون و غروب همه با هم برمی‌گردیم... جز مُسن‌ها و ناتوان‌ها و بچه‌ها، مردی تو روستا نمی‌مونه... 

تقسیمِ کار یاد گرفتن... هرکی پیِ کاریه... دارم کتاب می‌نویسم... این روزها که کمتر اینجا می‌نویسم، دارم روایتِ بلوچستان رو مکتوب می‌کنم که بعد از اینجا با دستِ پُر برگردم شهرم و بدم چاپ کنن و بمونه برای هرکی که فکر می‌کنه "نمی‌شه"! 

شد. 

به لطفِ خدا شد. 

به عنایتِ امام زمان ارواحنا فداه شد. 

 

پنج. 

از وقتی زنگ زدند و دعوت کردند، تا وقتی سرِ بردنِ بچه‌ها چانه زدیم و قبول نکردند، تا وقتی باروبندیلِ حداکثری برداشتیم که خرجِ حداقلی داشته باشیم و با مزدا دو کابینه راهیِ تهران شدیم، تا آن صفِ طویلِ بازرسی که دو و نیم جزوِ قرآنم را خواندم، تا ورودِ آقا و بالا بردنِ دست‌شان و سرازیر شدنِ انرژیِ خالص به قلبم... خیال می‌کردم همه‌چیز رؤیاست... خواب است... خوابی شیرین که بالاخره از آن بیدار می‌شوم و جز طعم و عطری برایم نمی‌ماند... اما هنوز چادری که صبحِ یکشنبه سرم بوده را نشسته‌ام که مبادا ذراتِ نور از آن شسته شود... بریزد و از کف برود... 

همسرم و بچه‌ها بهشت زهرا سلام الله علیها رفته بودند. شاگردبنّا محضرِ چمرانِ بزرگ شتافته بود تا من آقای چمران را زیارت کنم. بارِ اوّلم نبود و تا توانسته بودم خودم را به سخنرانی‌های روزِ اولِ عیدهای حرمِ امام رضا جان رسانده بودم، اما اینجا و این‌طور... بارِ اول بود و شور و شوقِ خودش را داشت. 

از رؤیتِ آقای باصلابت و مقتدرم هرچقدر بنویسم کم است... به دعایی بسنده می‌کنم که نصیبِ همۀ آرزومندان شود...

اما دلم می‌خواهد از محتوای جلسه بنویسم... 

یک دورِ دیگر صحبت‌های دانشجویان و آقا را ببینید یا بخوانید و دقت کنید، کلِ جلسه را می‌توان در دو عبارت خلاصه کرد:

در توهم بودنِ دانشجوها از انجامِ وظیفه،

نارضایتیِ آقا از کم‌کاری‌ها...

دانشجوها، باد به غبغب‌انداخته و متکبّرانه، گویی سال‌ها خور و خواب نداشته و در راهِ اعتلای اسلام و انقلاب دودِ چراغ خورده‌اند و مو سپید کرده‌اند... حرف‌ها و شعارهایشان غیرواقع... فکرنشده... خام... گاه حتی طلبکارانه... 

کاش می‌شد به جای همۀ آن‌چه گفتند، به من اجازۀ عذرخواهی از ساحتِ امامِ امّت را می‌دادند... 

غالباً بعد از چنین دیدارهایی دیگر نمی‌توان مذهبی‌ها را روی زمین پیدا کرد(!) همه باد به غبغب‌انداخته، پیامبر و امام‌اند و ما همه بدهکارشان(!) من اما بعد از آن دیدار مغموم و افسرده‌ام... 

شاگردبنّا که دنبالم آمده بود و به خاطرِ زیارتِ امام‌مان مرا که متبّرک به تنفّسِ آقا شده بودم بوسید و در آغوش کشید، وقتی داشتم افطاری‌ام را به بچه‌ها می‌دادم، از من با تعجب پرسید چرا ناراحتی؟! 

گفتم به خدا هرچه می‌گفتی و می‌نوشتی درست بود! هی گفتی همه در توهمِ کارید و جز حرّافی چیزی ندارید، تو را تخطئه کردند... نوشتی به جای حرف زدن، عمل کنید، گفتند مغروری... اردو به اردو تذکر دادی کاری که شما می‌کنید جهاد نیست، گفتند متکبّری... تذکر دادی درگیرِ استدراج هستید... فریبِ همایش‌ها و دوره‌ها و چهار کتابی که خوانده‌اید و نفهمیده‌اید را نخورید، تو را طرد کردند... نبودی ببینی دانشجوها با چه توهمی حرف از نکرده‌هاشان می‌زدند و وظایف‌شان را از آقا طلب می‌کردند... 

گفتم آقا تمامِ طعنه و کنایه‌هایشان کم‌کاری را نشانه گرفته بود... اگر کسی بفهمد... لحنِ آقا، جملاتِ آقا، نکاتِ آقا همه بوی نارضایتی می‌داد... مثلِ دیدار با مسؤولین که گویی 1400 سالِ پیش است و حکمِ حجاب بینِ پوششِ زینتیِ محجبه‌های مدرن و بابهانه، پشتِ عباهای به جای چادر و پشتِ احادیثِ به‌نفع جداشده گم شده که فرمودند حجابِ بانوان وجه و کفّین است، این جلسه هم داشتند بدیهیات را مرور می‌کردند... این یعنی مسیر درست نیست! این یعنی راه کج شده و کسی یا نفهمیده یا نخواسته بفهمد... 

گفتم داریم به اِحیای دین در ظهور نزدیک می‌شویم... گفتم جوانی ادعا کرد راه باز کنید ما به غزّه برویم... من خندیدم و توی دلم گفتم شما توی خیابان عُرضۀ امر به معروف و نهی از منکر داری؟! منتظر نشستم ببینم آقا چه جواب می‌دهند و از جواب‌شان بی‌نهایت خوشحال شدم... آقا فرمودند خواسته‌های‌تان غیرواقع‌گراست... فکرنشده است... از روی هیجان و شورِ بدونِ فکر است... گفتم شاگردبنّا! به نظرت به آقایشان هم مغرور می‌گویند یا متکبّر؟! یا حدیثی پیدا می‌کنند و تأویل می‌کنند که حرفِ آقایشان را به نفع مصادره کنند؟! 

من آن روز با چشم‌های خودم "الغارات" دیدم! 

امامِ امّت هَل مِن ناصر می‌طلبید و در مقابل مذهبیونِ طلبکار، گلو پاره می‌کردند که "من"‌هایشان بیشتر دیده شود... 

 

شش. 

به تعدادِ شیعه‌های دنیا، یک نفر اضافه شد.

 

    موزۀ عبرتِ غربِ آسیا

    یه زمانی اولین صادرکنندۀ صابون زیتونِ دنیا، سوریه بود. بزرگترین شهرک صنعتی غربِ آسیا، حلبِ سوریه بود. حالا سوریه روزی دو ساعت برق داره! عِراق روزی دو ساعت برق قطع می‌شه، اما سوریه کلا روزی دو ساعت برق داره! سوری‌ها ماشین‌های شاسی‌بلند و خفنی دارن، اما بنزین ندارن که بریزن توش و سوارش شن! طولانی‌ترین صفوف در سوریه، صفوفِ پمپِ بنزینه... 

    تو سوریه دیگه گاز نیست... به پولِ ایران باید یک میلیون و پانصد هزار تومان بدی تا یه کپسولِ گاز بگیری! بیشترین میزانِ حقوقِ هر سوری، حدودِ دو میلیون تومنه! با این دو میلیون هیچ کاری نمی‌شه کرد... 

    از بحرانِ آب در سوریه نمی‌تونم حرفی بزنم... این‌قدر اشک ریختیم و بغض کردیم که سوی چشمام کم شده و دوباره عینک‌لازم شدم... 

    همین ماهِ پیش لبنان پُر بود از گداهایی که ملیتِ هر کدوم رو می‌پرسیدم سوری بودن... تو خودِ سوریه کلی چادر می‌بینین که وسطِ زمین‌های بایر و پای کوه زده شده و بی‌خانمان‌هایی که داخلش زندگی می‌کنن قبل از جنگ متموّل و ثروتمند بودن... 

    دورِ زینبیه پر از کپرنشینه... 

    سالِ نود و شش که میانۀ جنگ و خون و آتش می‌رفتی سوریه، این‌قدر درگیرِ دفاع بودی که وقت نمی‌کردی تحلیل کنی بعد از این جنگ چه به روزِ سوریه میاد، اما حالا که جنگ تموم شده و آرامش روی خودش رو نشون داده، سوریه شده موزۀ عبرت! 

    مردمش به وقت بیدار نشدن... لاجرم زیرِ لگدِ دشمن از خواب پریدن! 

    حالا با غیرت از کشورشون حرف می‌زنن... طرفدارِ تولیدِ ملی شدن و فقط کالاهای بُنجُلِ ساختِ سوریۀ بعد از داعش رو می‌خرن... بشّار اسد، قابِ عکسِ مغازه‌ها و خونه‌هاشون شده و برای ایران رگِ گردن باد می‌کنن... همون سوری‌هایی که قبل از جنگ، فریب‌خورده بودن و تو راهپیمایی‌هاشون گونی گونی دلار پخش می‌کردن که مردم رو از بشّار اسد و حکومتِ مستقلِ سوریه بیزار کنن... جریان‌های زن، زندگی، آزادی‌شون این‌قدر از داعش باردار شدن که با اشک از استقلال و عزتِ سوریه حرف می‌زنن... مرد، میهن، آبادی‌شون از درون شکسته و حتی نای حرف زدن ندارن... 

    من یادمه! میانۀ جنگ که حججی‌های ما پرپر شدن، سمتِ حرمِ حضرت رقیه سلام الله علیها که بخشِ خوش‌نشین و بالاشهرِ سوریه است، جوانانِ شلوارک‌پوشِ سوری، لبۀ بالکن‌های رستوران‌ها مشغولِ دختربازی و دود کردنِ پیپ‌شون بودن... صدای انفجارهایی که از گوشه و کنارِ شهرشون بلند می‌شد، خوشحال‌شون می‌کرد و داشتن برای سرنگونیِ حکومتِ سوریه لحظه‌شماری می‌کردن... 

    اون موقع نمی‌شد این چیزا رو گفت... تفِ سربالا بود! از اون مدل کم‌فهم‌ها تو ایران هم داریم! می‌گفتیم می‌گفتن پس چرا ما بریم اونجا بجنگیم! حالا بیا و ثابت کن سوریه، پیش‌مرگِ ایران شد! هرچی قرار بود اینجا اتفاق بیفته، اونجا اتفاق افتاد... 

    خیلی‌ها هنوز فکر می‌کنن ماجرای هتکِ حرمتِ ناموسِ سوری افسانه است... اما دخترای فوعه و کفریا، پیش‌مرگِ دخترای ایرانی شدن... 

    الآن ولی می‌شه از اون شلوارک‌پوش‌های ادب‌شده حرف زد! همونایی که الآن تو لبنان در حالِ گدایی هستن یا پای کوه، تو چادر دارن آتیش روشن می‌کنن که گرم شن! همونایی که حالا خودشون رو جِیش البشّار صدا می‌زنن و برای سوریه گریبان می‌درن... 

    اما دیر بیدار شدن... 

    دیر...

    خیلی دیر...

    زیرساخت‌ها جوری از بین رفته که تا سه نسلِ بعد هنوز سوری‌ها درگیرن و شاید اون موقع بتونن تازه کمر راست کنن... 

    تو دلِ جنگ همه فقط ویرانی‌های ظاهریِ سوریه رو دیدن... کشورِ زیبایی که خرابه شد... 

    حالا اما چیزهای دیگه هم دیده می‌شه... 

    ویرانی‌هایی عمیق‌تر... جان‌سوزتر... 

    وقتِ جنگ سخت اشک‌مون برای سوریه جاری می‌شد... حالا ولی... خارج از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها و حضرت سُکَینه سلام الله علیها، گوشه به گوشۀ سوریه، بدونِ روضه می‌تونی های‌های گریه کنی... 

    واردات و صادراتِ دو فرودگاهِ حلب و دمشق تعطیل... مرزهای زمینی بسته... کفریا هنوز تحتِ اشغالِ تروریست‌های تکفیریِ ترکیه... 

    تنها معبرِ صادرات و وارداتی که باز مونده؛ گردنۀ بوکمال که شاهکارِ فرماندهی و اخلاصِ حاج‌قاسمه... 

    اگه بوکمال بسته شه، سوریه با غزّه هیچ فرقی نخواهد کرد! بوکمال تنها راهِ تنفسیِ سوریه‌ایه که یه زمانی یکی از شاخ‌های حیاتیِ غربِ آسیا بود... 

    اونجا دیگه شیعه‌ای نمونده... کمتر از پنج درصد شیعه سرِ پاست که اونم تو نُبُّل و الزهرا و فوعه و کفریا پراکنده‌ان... 

    یارِ ما خواست اونجا کترینگ بزنه برای بازاری‌ها اما بعد از سه ماه، خسارت کرد و کترینگ تعطیل شد... چرا؟ چون بازاری‌ها پولِ خریدِ غذا ندارن و با یک وعدۀ غذایی زندگی رو سر می‌کنن... 

    کاروان‌های زیارتی بعد از جنگ فقط حرم می‌برن و همون دورِ حرم... فرصتِ دیدنِ حقایق رو از زوّار می‌گیرن... 

    توانِ مالیش رو ندارم و اگر نه کاروانِ زیارتی سوریه می‌زدم و مردمم رو می‌بردم کنارِ زیارت، بیدار بشن! قبل از لگدِ دشمن بیدار بشن... 

    کاروانِ سوریه نه حاج‌آقای روضه‌خون می‌خواد، نه راوی... ببر مردم و تو شهر و روستا و مرزها بچرخون... خودشون می‌فهمن چی شده... 

     

     

     

    سلام بر "من"‌های بیان! 

    عذرخواهی می‌کنم که هنوز آمارگیرِ اینجا شلوغه و نبودیم که محضرتون مطلبی تعارف کنیم. 

    به لیاقتِ خودم که ابدا! به کرامتِ حضرتِ زینب سلام الله علیها دعاگو بودم؛ برخی رو خصوصی‌تر و جدی‌تر و ویژه‌تر... مثلا برادرِ قرآنیم شنگول‌العلما و خانم سوسن جعفری. 

    خودمون رو به انتخابات رسوندیم و تا بلوچستان برسیم هم جهاد تبیین کردیم و هفده روستای اطرافِ ما، تمامِ واجدینِ شرایطش رأی دادن و پرچم‌ِ اینجا بالاست... امّ‌یحیی درگیرِ مصاحبۀ استادیِ دانشگاه بود که قبول نشد چون راهِ دوره و فرزندِ زیاد داره(!)... فعلا هم درگیرِ تبعاتِ سیلِ بخش‌های جنوبیِ استانیم... 

    می‌خوام مختصر بهتون بگم که حالِ غزّه بده... خیلی بد... خیلی بدتر از اون چیزی که حتی نمی‌تونین تصور کنین... 

    اگه کاری ازتون برنمیاد، دعای فرج و ظهور کنین... به اضطرار... به اضطرار... 

     

    علی‌علی

    پراکنده از زنی دور از معشوق

    شبِ تولدِ حضرتِ زهرا سلام الله علیها یه عکس فرستاده بود که هدیه‌مه. براش نوشتم حتی جعبۀ خالیش برام ارزشمنده چون از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیهاست. نوشت نزدیک‌تر به خانوم... خیلی نزدیک‌تر... برو داخلِ ضریح... من گریه کردم و ازش پرسیدم کی میای؟ گفت کارمون تموم نشده، اگه بیام، باز باید برگردم. چنین هزینه‌ای ندارم... می‌دونی که... اون‌جوری مجبورم برم زیر قرض... تحمل کن تا کارم تموم شه... مجبور نشم دست جلوی کسی دراز کنم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه! برای کادوم گفتم. تو خیالت راحت باشه. به کارت برس. وقتی تمومش کردی برگرد. اینجا همه‌چی روبه راهه. مراقب بچه‌هات هستم. کارای اینجا رو هم سعید و شیخ فضل‌الله خوب پیش می‌برن. گفت قبلِ من سعید باهاش تماس داشته. خبر داره. شیخ فضل‌الله هم دیروز باهاش صحبت کرده. وقتی خداحافظی کرد و چت کردنمون تموم شد، رفتم سر سجاده. دو رکعت نماز خوندم که خدا این‌قدر بهمون ثروت بده که هم بتونیم خرج دین کنیم و هم دنیای خودمون رو آباد کنیم. این‌قدر ثروت بده که شاگردبنّا بتونه یه سر بیاد خونه و دوباره برگرده. دعا کردم به آقاناصر هم ثروت بده. به تک‌تکِ اعضای گروهشون که می‌دونم چطوری رفتن سوریه و بعضیاشون از چه خرجایی تو زندگی‌شون زدن و چی فروختن که هزینۀ رفت و برگشت‌شون و جور کنن... 

    پدر و مادرم فهمیدن شوهرم نیست. قراره بیان اینجا. کم‌کم دیگه رسیده به نقطه‌ای که همه خبردار می‌شن. دارم خودم و آمادۀ تلفن‌ها می‌کنم... آمادۀ پیام‌ها... رفت و آمدهای بی‌موقع... طعنه‌ها... کنایه‌ها... مملکتِ خودمون مگه آباده که رفتن جای دیگه؟! زندگیِ خودتون مگه خرج نداره که از شکمِ تو و بچه‌ها می‌زنه برای رفتن؟! کدوم دولتی ازشون تقدیر کرده که اینا ول‌کن نیستن؟! این بچه‌ها چه گناهی کردن بی‌بابا بزرگ شن؟! اون که می‌خواست بره بچۀ تازه چرا آورد؟! این همه زحمت برای اختلاس و چای دبش؟! همون رهبر مگه تا حالا ازش تشکر کرده؟! دارم خودم رو برای سروکله زدن با آدم‌هایی که جز عقلِ معاش ندارن آماده می‌کنم. دارم شدیدترین توسلاتم رو انجام می‌دم که روحیۀ قوی‌ای داشته باشم. اون روز دخترم داشت ازم می‌پرسید نور می‌خواد بره روستای مادریش سری بزنه. پنج، شش ساعت با ما فاصله داره. می‌شه باهاش بره؟ هنوز دهن باز نکرده بودم جواب بدم که برادرم با تَشَر گفت لازم نکرده! بابات که اومد هرجا خواستی برو! تو الآن امانتی دستِ من! 

    دخترم برافروخته شد... گفت دایی... اما بقیۀ حرفش و خورد... سنگین نگاهش کرد و رفت تو حیاط. کِی این‌قدر خانوم شدی مادر که بتونی خویشتن‌داری کنی؟! کِی این‌قدر خانوم شدی که بتونی کظمِ غیظ کنی؟! فدات بشم عزیزکم که تو این‌قدر عاقل و بالغ شدی که ارجحیت و ضرورت‌ها رو می‌فهمی... که به نفست امیر شدی و افسار اون دستِ تویه، نه هدایتِ تو دستِ اون... اگه روزی اینجا رو خوندی می‌خوام بگم تو این روزا دارم ازت چیزایی می‌بینم که دلم قرص می‌شه... می‌خوام بدونی اگه تا حالا فقط و فقط به پدرت تکیه می‌کردم، این روزا دارم به تو تکیه می‌کنم... می‌خوام بدونی اون‌قدر قوی شدی و محکم و باصلابت، که من تو رو پدرت می‌بینم و کوهِ استوارم... دخترکم... عزیزکم... دورت بگردم....

    من اما سکان‌دارِ این خونه‌ام... ناخدای این کشتی... به برادرم می‌گم یادته بابا اولین باری که از شاگردبنّا تعریف کرد چی گفت؟ گفت این مَرد داد نمی‌زنه! نه تو رانندگی... نه تو عصبانیت... نه تو خستگی و کلافگی... داد زدنش با محارمش نیست... تو اربعینِ به اون سختی یه نفر صدای بلندش رو نشنید... برو و از تک‌تک‌شون بپرس... قاطعیت و جدیتش با داد و فریاد و توپ و تشر نیست! امانتی که با تشر باهاش حرف زدی و حرمتش رو پیشِ برادراش شکستی، با این مدل صحبت کردن غریبه است! نه پدرش مُرده، نه مادرش که داییش سرش داد بزنه! غریبه که غلط می‌کنه! 

    یحیی رو میدم به پسرم و می‌رم تو آشپزخونه. باید خودم رو آماده کنم که در نبودِ مَردَم کسی فکر نکنه هرچقدر محرمه، می‌تونه برای بچه‌هام بابا باشه و برای من سایۀ سر. بابا جای خودش... برادر جای خودش... پدرشوهر جای خودش... عمو... دایی... شوهرعمه... شوهرخاله... برادرشوهر... همه جای خودشون محترم و عزیز، اما هیچ‌کس حق نداره جای من و بچه‌هام تصمیم بگیره. 

    برادرم می‌گه می‌رم ازش معذرت‌ بخوام. از تو آشپزخونه صدا می‌زنم نه! جلوی برادراش حرمتش و شکستی، جلوی برادراش هم ازش عذر بخواه! 

    با این‌که باید برای مصاحبۀ اسفند خودم رو آماده کنم و سخت دارم درس می‌خونم و مقاله می‌نویسم، اما برنامه می‌ریزم خودم نور و دخترم رو برسونم روستای مادریش و خودم هم بمونم که برشون گردونم. به بهانۀ ماشین می‌رم که راحت برن و بیان، اما می‌خوام به برادرم نشون بدم، لطفی که در حقمون می‌کنه و مراقبمون هست می‌بینم، اما اونم باید حد و حدودِ لطفش رو نگه داره. 

    به شاگردبنّا می‌گم از کرمان خبر داری؟ می‌گه آره ولی تو از اسرائیل خبر نداری... جوری سوخته که کرمان هم خنکش نمی‌کنه... از جایی خورده و سوخته که جز به آتیش کشیدنِ جمهوریِ اسلامیِ ایران هیچی آرومش نمی‌کنه... اونم که به گور می‌بره :)

    من خنده‌م می‌گیره... والله نه تکبّره نه غرور، فقط خنده‌م می‌گیره از سطحِ فهم‌هایی که می‌گن پس ایران چرا نمی‌زنه؟! طرف استاد دانشگاهه اما تحلیلِ کوچکترین مسائل رو نداره که ایران زده... زده که صدای جلز و ولزشون به پاست و هنوز برای ما چنگ و دندون نشون میدن... شب میام برای روی گروه اساتید مفهوم مبارزۀ منفی و انواعِ زدن‌ها و جنگِ پنهان رو شرح بدم که دیدم خدازده‌ها ظرفِ فهمی ندارن، علمشون، علمِ طیب و طاهری نبوده که بهشون بصیرت بده... وقتی ظرف نیست، مظروف رو کجا جا بدم؟! کلا هم در فضای مجازی این صحبت‌ها بی‌فایده است و راه به جدال داره. گوشی رو گذاشتم کنار و به زندگیم رسیدم. 

     

    + فاطمه خانمِ نازنینم. وبلاگت رو بستی که :( ایمیل هم برام نذاشتی. ببخشید منم دارم دیر و خیلی دیر جواب میدم. از فردی که نام بردی مشکل و مسأله‌ای پیدا نکردم. از همسرم هم پرسیدم نکتۀ منفی نگفت خدا رو شکر. مشکلی نیست که صحبتاشون رو گوش بدی، فقط مراقبت کن هدفت چیز دیگه‌ایه، درگیر ایشون نشی. کلا سمتِ استاد داشتن نرو. امام خمینی و رهبری و شهدا و بزرگانِ ما رو زندگی‌شون رو بخونی، استادهای مختلفی رو تجربه کردن، وَ بوده که به برخی هم علاقه داشتن، اما زندگی‌شون استادزده نبوده چون معطوف به یک نفر نبودن. الآن افراد بسیار باسواد و فهیمی داریم که متأسفانه بیشتر از هدف، در مسیر و وسیله درگیر شدن. یعنی بیش از حرفِ اون استاد، به استاد وصل شدن. مراد و مریدی در دین نفی شده. ما قرآن داریم و اهل بیت علیهم السلام. خیلی از علامه‌های نازنینِ ما هم اسمشون دافعه گرفته به خاطرِ افراطِ مریداشون... یادمه شاگردبنّا به یکی از وبلاگا چنین تذکری داده بود که این مشکل رو دارین، بعد که دید اثر نکرد، قطعِ دنبالش کرد. ما حتی ولی فقیه رو دوست داریم و روی ایشون تأکید داریم چون مایۀ حفظِ قرآن و ثقلین هستن. غیر این استاد اخلاق و استاد روح و این چیزا که بینِ مذهبیون مُد هست، بی‌انحراف نیست. توصیه می‌کنم برای این‌که تو این دام نیفتی، بعد از مدتی به صحبتا و کتابای یکی دیگه هم بپرداز. یعنی شخص رو برای خودت بچرخون. چون درگیرش بشی این‌قدر خودت توش حل می‌شی که دیگه صدایی نخواهی شنید. اگر کتاب تعلیم و تربیت شهید مطهری رو هم بخونی، دربارۀ این آفت توضیح دادن که چقدر این انسان‌های باسوادِ استاد استادگو خطرناکن برای جامعۀ مذهبی. لذا دوره‌های اخلاق رو شرکت نکن. فریب وجهه‌های شیک و باکلاس و فهیمِ استاددارها رو نخور، به خدا رسیدن این‌قدر پیچیده نیست که نیاز به دوره و استاد داشته باشه :) ترکِ محرمات، انجامِ واجبات! کلِ مسیر همینه عزیز دلم. 

    دفاع

    پرچمِ فلسطین رو نصب کرده بودم بالای سرم که وقتی نشستم پشتِ میز دیده شه. سمتِ راستِ پرچم، قابِ عکسِ امام خامنه‌ای رو گذاشتم و سمتِ چپ، تصویرِ حاج‌قاسم. خودم چادرِ رنگیِ مهمانیم رو سرم کردم و روسریِ قواره‌بزرگی که طرحِ چفیۀ فلسطینی داشت. دخترم هم چادر رنگیِ مهمانیش رو پوشید و گفته بودم وقتی متصل شدم و رفتم روی صفحۀ ادوبی‌کانکت، دخترم و یحیی بغلش یه طرفم بایسته و پسرم طرفِ دیگه‌م. هیچ‌کدوم ایده‌های خودم نیست، شاگردبنّا تک‌تکِ اِلِمان‌ها رو پیشنهاد داد و تأکید کرد فقط از رساله‌ت دفاع نکنی ها! حالا که به غولِ مرحلۀ آخر رسیدیم، جانانه‌تر و مقاوم‌تر از همیشۀ این همه سال از همۀ دارایی و افتخارمون دفاع کن. 

    سارا بود و دو تا دختراش و پسرش، نور جانم بود، عایشه بود و مادرِ جرجیس با این‌که به قولِ خودش چیزی سر در نمی‌آورد. وقتی متصل شدم، دیدم از مشهد هم برادرم وارد صفحه شده. نیمه‌های دفاع بودم که پدرشوهرم زنگ زده بودن به دخترم و گفته بودن باباجان من هر کار می‌کنم بلد نیستم واردِ صفحه بشم. الهی بگردم! تقریبا تمومِ زمانِ دفاعم در تلاش بودن واردِ لینک شن و یاد نگرفتن. کسی هم نبوده پیش‌شون که بتونه کمک‌شون کنه. سارا موقعِ دفاعم ازم فیلم گرفته بود که براشون فرستاده بودم و ایشون زنگ زده بودن و با گریه قربون‌صدقه‌م می‌رفتن. 

    یحیی هم نیمه‌های دفاعم دیده بود توجهم به جایی غیر از اونه و انداخته بود سرِ گریه. خواهرش بردش بیرون آرومش کنه و آخرای دفاعم برگشت داخلِ اتاق. پسرم تمام‌مدت چسبیده بود کنارم و زل زده بود به اسلایدهای پاورپوینت که توضیح می‌دادم و وقتی دوربین باز می‌شد و خودم و خودش و استادام رو می‌دید خجالت می‌کشید و چادرم و می‌کشید که پشتش پنهان شه. فقط استادم بودن که با پسرم حال و احوال کردن و بزرگانه باهاش صحبت کردن و آرزو کردن باشن و اون و پشتِ صندلی‌های دانشگاهِ فردوسی ببینن، اما استادای دیگه‌م کلافه شده بودن و گرچه اقرار کردن من با شلوغیِ بچه‌هام دورم چطور تمرکزِ دفاع داشتم اما طعنه و متلک‌هاشون هم به‌راه بود... شاگردبنّا کللللللی توصیه کرده بود که همه رو نشنیده بگیرم مگر به خطِ قرمزهای عقیده‌مون نزدیک بشن. کلللللی باهام صحبت کرده بود که فقط و فقط بچسبم به دفاع و آخرین مدرک رو بگیرم که بتونم برم خطِ مقدم و دفاعِ جدیدی رو شروع کنم. 

    اینها رو یک ساعت مونده به شروعِ دفاعم گفته بود. شبِ قبل بهش سپرده بودم حتما و حتما و حتما خودش و به دفاعم برسونه، شده ده دقیقه اما اسمش رو گوشۀ ادوبی‌کانکت ببینم. گفته بودم حتما و حتما و حتما قبل از شروعِ دفاع تصویری تماس بگیره و باهام حرف بزنه. زینبیه نبود که برام بره حرم اما فقط می‌خواستم قبلِ دفاع ببینمش... صداش و بشنوم... باهام حرف بزنه... 

    شاگردبنّا دل‌گنده است. بلده بهم دل‌گندگی بده. بلده ترسام و بریزونه. بلده دلم و قرص کنه. زیرِ آفتابِ نه‌چندان داغِ آذرِ بلوچستان، رفته بودم بالای پشتِ بوم که بتونم باهاش تنها حرف بزنم. اگه هرجای دیگۀ خونه بودم و بچه‌ها می‌فهمیدن دارم با باباشون حرف می‌زنم می‌ریختن سرِ گوشی. پسرم به شدت بهانه‌گیر شده و دلتنگیِ باباش اذیتش می‌کنه. لجباز شده و سرِ کوچک‌ترین مسائل می‌زنه زیرِ گریه. خدا رو شکر این بار دخترم بزرگه... خدا رو شکر این بار کمک‌حال دارم... مثلِ سال‌های جنگ با داعش دیگه اون‌قدر جوان و دل‌گنده نیستم که هر بار چهل و پنج روز نبودنش رو تحمل کنم و خم به ابرو نیارم... بیشتر از بچه‌ها خودم بهش نیاز دارم... 

    اینجا همه‌چیز روی رواله. خوب کادرسازی کرده. سعید خوب جای شاگردبنّا کار می‌کنه. گرچه یکی‌_دو جا اذیت می‌کنن و باید خودِ شاگردبنّا باشه، اما کارها عقب نمونده. کند پیش می‌ره اما پیش می‌ره. من کتاب‌خونیم با اهالی دایره. همه دورِ همیم. مثلِ یه خونواده. با این‌که روزها از رفتنِ شاگردبنّا می‌گذره اما هنوز اهالی هر روز به من سرسلامتی می‌دن و مراقبم هستن. 

    سارا باید برگرده و شاگردبنّا زنگ زده به برادرم و گفته کجاست. خواسته برادرم بیاد پیش‌مون. دلش آروم نمی‌شه تنها بمونیم. کللللللی تأکید کردم خودش رو به دفاعم برسونه... شده ده دقیقه. فقط ده دقیقه اسمش رو روی صفحه ببینم. می‌دونم ده دقیقه تو وضعیتِ اون ارزشمنده و نباید درگیرِ خودم بکنمش... اما من ام‌یحییِ سال‌های 94 و 95 نیستم... 

    دفاع که شروع می‌شه و هنوز بچه‌هام کنارم هستن، یکی‌یکی اسامی آنلاین می‌شن اما خبری از شاگردبنّا نیست. نماینده‌گروه صحبتای ابتدایی رو می‌گن و من چشم از کنارۀ صفحه برنمی‌دارم که کی شوهرم میاد... استادراهنمام صحبتای ابتدایی رو می‌گن و من چشمم به کنارۀ صفحه خشک می‌شه... به بچه‌هام چیزی نگفتم اما اونام یکی_دو بار ازم پرسیدن مامان، بابا چرا نمیاد اسمش؟ 

    من از سال‌های 94 و 95 یاد دارم که چطور دلِ بچه‌ها رو نسبت به پدرشون آروم کنم و نذارم حتی تو خیال‌شون هم مضطرب و نگرانِ بابا بشن. می‌گم بهم گفته دنبالِ جاییه که اینترنت جواب بده. پسرم در گوشم می‌گه خب بگو بره حرم حضرت زینب (س). می‌گم باشه و سعی می‌کنم بدونِ این‌که چشم از لیستِ اسامی بردارم، روی صحبتای استادم هم تمرکز کنم. 

    نوبتِ خودم می‌شه و شروع می‌کنم. دارم تمایزِ کارم با سایرِ پژوهش‌ها رو می‌گم که یه اسم به لیستِ اسامی اضافه می‌شه. عادت نداره کنارِ اسمش بنویسه دکتر اما حالا اسمش رو با دکتر شروع کرده و می‌فهمم که نیّت کرده با متکبّرین، تکبّر کنه که عین عبادته. 

    پسرم همین که اسمِ باباش رو می‌بینه بی‌توجه به شرایط، بالا و پایین می‌پره و با ذوق می‌گه بابا اینترنت پیدا کرد! بابا اینترنت پیدا کرد! 

    استادم صحبتم رو قطع می‌کنن و چون همسرم و از نزدیک دیدن و با هم آشنا شدن، با شاگردبنّا سلام و علیکِ گرمی می‌کنه و خوش‌آمد می‌گه. بعد از جلسه که با ایشون تماس گرفته بودم ازم پرسیدن مگه شوهرت کجا بوده که نتونسته برای دفاع کنارت باشه؟ گفتم کارش جوریه که نمی‌تونه مرخصی بگیره :) 

    فقط تا پایانِ صحبتِ خودم تونست آنلاین باشه و بعد اسمش رفت. آخرِ شب تماس گرفت و نتیجه رو پرسید. اما همین‌که اسمش رو دیدم کوه شدم! به معنای دقیقِ کلمه کوه شدم! قبلش کمرم راست نبود. مچاله و با مِنّ و مِنّ صحبت می‌کردم. اما شوهرم که آنلاین شد بلبل‌زبون شده بودم :) راستش دوست داشتم پیشم باشه و اون‌قدر زنِ وارسته‌ای نیستم که به خودم حالی کنم کلی زن و بچۀ تشنه منتظرن آب بهشون برسه... اما با خودم می‌جنگم و از خطِ قرمزها دفاع می‌کنم... از خط مقدم‌ دفاع می‌کنم... از سنگرها دفاع می‌کنم... 

    امروز صبح که زنگ زده بود بعد از این‌که گفتم آقای شنگول‌العلما دوباره پدر شدن و فصلِ زندگی‌شون بهاره الحمدلله (قدم‌ش پرخیر و برکت) ازش پرسیدم فرداشب یک دقیقه بیشتر کجایی؟ گفت دفاعم! از خیمه‌ای که روش آب بستن... وَ دو تایی با هم گریه کردیم... 

    خرده‌اصلاحات

    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    شاگردبنّا هنوز نیومده. من و سارا و بچه‌ها با همیم. فقط دخترِ مدرسه‌ایش رو مشهد پیشِ مادرش گذاشته. من و شاگردبنّا ولی به خونواده‌ها نگفتیم که رفته سوریه. وقتی با آقاناصر و گروهشون برگردن لازم شد می‌گیم. مهر و آبان خیلی پرفشار و سریع گذشت. اما گذشت :) الحمدلله خوب هم گذشت. من آمادۀ دفاعم. تاریخِ دفاعم صادر شده. طبقِ برنامه‌ریزی به آذر رسوندم و کارهام و دقیق پیش بردم که عقب نیفته. همه‌چیز آماده است. طفلی شاگردبنّا با این‌که می‌دونم اونجا وقتِ سر خاروندن نداره اما فایلِ نهاییِ رساله‌م رو دیده و خرده‌اصلاحاتی که مونده رو برام فرستاده. من اِعمال کردم و همۀ سخت‌گیری‌های لازم رو داشتم که به کمترین حدّ اصلاحاتِ بعد از دفاع بخوره. نه برای این‌که نمرۀ بهتری بگیرم، نه، برای این‌که گولِ شاگردبنّا رو خوردم و به زمانِ بعد از دفاعم نیاز دارم و باید واردِ گیمِ بعدی بشم. دنیا با سرعتی سرسام‌آور داره به سمتی می‌ره که خودم مُجاب شدم آخرین مرحله حالا نیست... حالا وقتِ تن دادن به خونه و آسایش نیست... طوفان راه افتاده و باید تا رسیدن به ساحل، در حدِّ بازوهای نحیفِ خودم پارو بزنم... پارو شکست، با دست موج‌ها رو کنار بزنم... بچه‌هام و به دندون بگیرم و با خودم به سمتِ ساحل بکشونم... چشم از ناخدا برندارم و های‌وهویِ سرنشینانِ وحشت‌زده و مستِ کشتی حواسم رو پرت نکنه... نه! بعد از دفاع وقتِ آسودن نیست... وقتِ دقیق‌تر و نقطه‌زن‌تر حرکت کردنه :) وقتِ هم‌زمان انجام دادنِ چند کار با همه چون سرعت بالا رفته و نباید عقب موند... وقتی به سارا می‌گم، بهم می‌گه تصمیمِ درستی گرفتی... راهِ سختی پیشِ روته اما تصمیمت درسته... می‌گم شاگردبنّا گفته از پسش برمیای چون چارۀ دیگه‌ای نداری :) می‌خنده... می‌گه خوب بلده بندازه‌ت تو مسیر... روبیکامون به طرز عجیبی جواب نمیده، واتساپ نصب می‌کنیم و با شوهرامون تماسِ تصویری می‌گیریم... چهره‌هاشون خندونه... انگار نه انگار 24 ساعته مشغولِ کارن... به شوهرم می‌گم در تصمیماتم خرده‌اصلاحاتی داشتم... مثلِ رساله‌م... می‌گه نه! رساله‌ت خرده‌اصلاحات داشت... تصمیمات طوفانه! اون می‌خنده... من می‌ترسم... می‌گم اگه از پسش برنیام؟ اگه بدتر گند بزنم؟ می‌گه نشستی به نتیجه فکر کردی؟! داره می‌شه 20 سال که با همیم و هنوز نتونستم مُجابت کنم نتیجه، کارِ ما نیست! ما مأمور به انجامِ تکلیفیم... انجامِ وظیفه... گند شد یا گُل، با ما نیست! لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى! شب موقعِ خواب به دخترم می‌گم من بچه بیارم و برم دانشگاه، بیشترِ کارِ خونه و بچه‌ها می‌افته روی دوشِ شما... اذیت نمی‌شی مامان؟ بغلم می‌کنه... بوسم می‌کنه... می‌گه قربونت برم... غصۀ من و نخوری ها! بابا کمکم می‌کنه... داداش جونم کمکم می‌کنه... همه‌چی روبه‌راهه... مگه بابا نگفت ما همه در جهادِ شما سهیمیم؟ ثواب رو که مفت و مجّانی به آدم نمی‌دن :) وقتی دو تایی سفت هم و بغل کردیم، سارا از پچ‌پچامون بیدار می‌شه و می‌گه پس من چی؟ :) سه تایی هم و بغل می‌کنیم و ریزریز می‌خندیم که بچه‌ها بیدار نشن... 

    شب از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها با ما تماسِ تصویری می‌گیرن... می‌گم یه ربعِ دیگه زنگ بزن که نور رو صدا کنم بیاد... خیلی دلش می‌خواد حرم رو ببینه... می‌گه باشه ولی وایسا... اول با خودت کار دارم... می‌رم تو اتاقِ کار که تنها باشم... دوربینِ موبایل رو می‌گیره سمتِ ضریح... شروع می‌کنه برام به خوندن... 

    ای گل نه همین معرکۀ من به تو گرم است
    هنگامۀ صد سوخته‌خرمن به تو گرم است

    ترک تو نگویم اگرم بهر تو سوزم
    چون شمع؛ سرم تا دم مردن به تو گرم است
    گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم
    ای عشقِ دل افروز! دل من به تو گرم است...

     

     

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس